۱۳۹۳ تیر ۲۰, جمعه

از نو / ادامه‌ی ماجرا

روانشناسی که ندارم و با هم صحبت نمیکنیم، بهم گفته بود داشتن یه دفترچه یادداشت برای نوشتن چیزهایی که تو ذهنت میگذره  میتونه مفید و مفرح ذاتت باشه. چند دقیقه بعد، از خواب بیدار شدم و متوجه شدم همچین خوابی هیچوقت ندیده‌لم، ولی شروع خوبی برای شروع پست یه وبلاگ جدید میتونه باشه؛ کما اینکه تعداد زیادی از دوستان و مدعیانم گفته بودن که باید نوشتن رو از سر بگیرم (الان که فکر میکنم مدعیان در کار نبوده اند.) حال پست وبلاگی جرقه‌ی نهایی رو زد. کماکان احساس میکنم باروتی در کار نبوده ولی این رو زمان مشخص میکنه، نه من.
هنوز نمیدونم از چی میخوام بنویسم. شاید شروع کنم از اتفاقات روزمره وراجی کنم، شاید هم نتیجه‌ی افکار چند ماهه رو یادداشت کنم، وسواس‌طور بازبینی کنم و بعد چندین روز نگارش و بازنگارش و پس‌نگارش، پست رو به کلی حذف کرده به موسیقی تعصب‌آوری گوش بدم. اینکه متن و محتوا رو چقدر خصوصی یا عمومی نگه دارم هم نمیدونم. ولی مسلماً رویکردم با چیزی که مدتهاست در عموم به نمایش میذارم به کلی فرق خواهد کرد. روانشناسم ابداً تأکید اساسی نداشت که بیماری چند شخصیتی دارم. دوست هم نداشت شمار شخصیت ها عدد رندی باشه.
محتوا به کنار، به صورت قضیه هم بازگردم، نمیدونم به چه زبانی و به چه شیوه ای بنویسم. آنچه که مسلم هست، این هم به کرات تغییر خواهد یافت. بلکه بعضاً گذری به گویش‌های دگر، همچون آنچه هم اکنون مشغول تحریرش هستم، و بعضاً هم اشاراتی به ابیاتی از شعرای عهد کهن زده خواهد شد. (الان دارم فکر میکنم کاربرد «عهد» در این معنا درسته یا خیر. حوصله‌ی دهخدا گشتن ندارم.) اینقدر هم مصنوع نه، اما در هر حال، هنوز نمیدونم به چه فرمی خواهم نوشت. یحتمل بعضاً به انگلیسی بنویسم، ولی تو فکر اینم که وبلاگ جداگانه ای به نوشته های انگلیسیم اختصاص بدم. بعید میدونم مخاطبی داشته باشم که بتونه هر دو گروه پست رو اونطور که دلخواهم هست، بخونه. چرا زهره هست و میتونه، ولی اینکه فقط بخاطر اون این دو گروه رو سوا نکنم خالی از لطفه. چند سال پیش از شوخی‌های رایج بین دوستام این بود که من زبان ۶امم فارسی‌ه. بالاخره دوزبانه بودن مزیت‌ها و مصیبت‌های خودش رو داره. روانشناسم نمیگفت از مصیبت‌هاش میتونه این باشه که با هیچ دو گروه نتونی اونطور که میخوای مرتبط باشی، منظورت رو نتونی اونطور که بتونن بفهمن بهشون برسونی؛ احتمالاً منظور دوستات از این عبارت همین بوده. ولی همین رو هم ویتگنشتاین درباره‌اش نوشته بود، که درباره‌ی خیلی چیزها نتوان صحبت نمود. کما از ویتگنشتاین اثری باقیست و من هنوز هم تو زندگیم پیش هیچ روانشناسی نرفته‌ام. روانشناسم نمیگه این هم از نشانه‌های خودبزرگ‌بینی و خودپرستی (نارسیسیسم) ه. ولی بهش نگفته ام کماکان هم احتمالش هست حرف ویتگنشتاین رو اشتباه متوجه شده ام.
فعلاً همینهارو مینویسم میذارم اینجا خاک بخورن ببینم با خوردن خاک رنگش چه تغییری خواهد کرد. بعید میدونم متنم کیفیت پلاستیکجات چینی رو داشته باشه، ولی از ملغمه‌ی بهم ریخته‌ای از چرت و حقیقت هم بیش نیست. این رو هم زمان مشخص خواهد کرد، نه من. میدونم وقتشه بنویسم. چندین و چند وقته که وقتشه بنویسم. شاید دنبال دلیل مناسبی برای شروع میگشتم و نبود.
مدتی پیش، روانشناسم نمیگفت که شیزوفرنی داری، که با منی که وجود ندارم و دلیلی برای حضورم نیست صحبت میکنی. بهش گفتم «هنوز نه، ولی احتمالش هست نزدیک باشم. در هر صورت هم چه فایده؟ نهایتاً کی قراره جلوش رو بگیره؟ یکی از اشباهت در دنیای واقعی؟
 حداقل چیزی که هست اینه که هنوز به خوابهام سرایت نکرده ای. و اینطور که به نظر میاد، هنوز میتونم بنویسم.»ا

پ.ن. اسم وبلاگ موقتیست. فعلاً با یحیی ایده‌ی بهتری به ذهنمون نیومد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر