۱۳۹۵ آذر ۶, شنبه

داستان‌های ادامه‌دار - دوستی و صمیمیت

پای تلفن، م می‌گفت داشتن ارتباط‌های دوستانه‌ی عمیق ملزم به داشتن تجربه‌های مشترک‌ه. فقط میشه به کسی اعتماد کرد که مدت‌ها با هم تجربه‌های مختلف رو سپری کرده‌ایم. اون موقع که احساس تنهایی زیادی ‌می‌کردم، به نظرم میرسید که این هم قابل تأمل‌ه.

ولی فقط همین بود، قابل تأمل. یادمه خیلی از دوستای دیگه‌ام هم این رو تکرار کرده بودن. باید با تجربه‌های مختلف بنیان دوستی رو چید، با وقت گذاشتن و برنامه چیدن و زمان مشترک سپری کردن. یه مدت بهش فکر کردم و به نظرم درست نیست. شاید برای عادت کردن به جزئیات رفتاری همدیگه، نیاز به همچین سپر زمانی باشه، رفتار و ارتباط رو روونتر و ساده‌تر می‌کنه. ولی فکر می‌کنم اساساً صمیمیت در دوستی بیشتر وابسته به داشتن رویکرد مشترک نسبت به مسائل هست. اینکه زبان مشترکی باشه و بشه حرف هم‌دیگه رو فهمید، معمولاً‌ برای من کفایت می‌کنه.

شاید دلیل تنها بودنم همین باشه. اینکه برای من، دوستی توی جهانبینی و زبان مشترک‌ خلاصه میشه، و برای بقیه، یا حداقل کسایی که سعی می‌کنم بهشون نزدیک‌تر باشم، توی تجربه مشترک.

الان ا، که سوئدی‌ه، رو توی فیسبوک گیر آوردم. تا ببینم نظر اون چیه،

۱۳۹۵ مهر ۱۷, شنبه

دیوار بازی و مصائب مربوطه

اینجا هم محیطی عمومی‌ه. سعی ‌می‌کنم به طور مستقیم مشخص نکنم که کیستم و درباره‌ی کی‌ها حرف می‌زنم، ولی اگر کسی بخواد پیگیر بشه می‌تونه بفهمه. مثل هزار و یک چیز دیگه‌ی این قرن اطلاعات بازی - همه جور اطلاعات قابل دسترسی‌ه، ولی برخی سخت و برخی راحتن.

برای همین هم، نمی‌دونم چطور باید نسبت به خودسانسوری خودم توی این محیط، وبلاگ، اقدام کنم. مسائل زیادی هست که می‌خوام دور از برخی باشه. ولی اینکه این‌ها چی هستن و چطور باید در موردشون صحبت نکنم، این برام مبهمه. برا همین مکرراً پست می‌نویسم و پاک می‌کنم یا ذهناً پست دست‌نویس می‌کنم و اجرا نمی‌کنم.

از دیدگاه اول شخص، روند زندگی من معمولاً با اطرافیانم فاصله زیادی داشته. فرق‌هایی اساسی‌ بوده بین بزرگ شدنم و طرز تفکرم و فرآیندهای تصمیم‌گیری‌ام، نسبت به دیگران اطرافم. باید تمرکز بیشتری کنم رو  این مسأله. اینکه روند زندگی‌ام با باقی اطرافیانم فرق داره، بایستی تأثیر زیادی توی تصمیم‌گیری‌هام داشته باشه. احتمالاً تأثیری بیشتر از مقدار فعلیش. باید اینو بیشتر یاد خودم بندازم.

اینکه چرا از دیدگاه اول شخص اینطور دیده میشه خود مبحث یه چهار-جلدی‌ه. ولی چند جلد از این رو میشه توی وبلاگ نوشت؟

۱۳۹۵ تیر ۷, دوشنبه

مصیبت‌های مسافرت

واقعیت خیلی ساده‌اس؛ از سفر کردن متنفرم. وقتی که بچه بودم، بودیم در واقع، من و خواهر و برادرم؛ توی آمریکای شمالی هی از این سمت به اون سمت میرفتیم و کم پیش میومد که به قدری یه جا  مستقر باشیم که بتونیم روابط عمیق و ریشه‌ی مطمئنی بدوونیم. کار بابام اقتضا می‌کرد، یا هر چرت دیگه‌ای که در جواب سوال‌های متعدد باید بدم؛ پیامد‌هاش رو معدود کسی می‌دونه. یا حداقل ربطش رو به باقی. ساده‌‌اس، تو همون بچگی، از بس اینور اونور رفتن آزارم داده که دیگه یه چیزی درونی هر بار می‌خوام جایی برم مچم رو می‌گیره و می‌گه گه نخور.

یه چیزی که نسبتاً‌ ناشناس مونده، متأسفانه. آگاهانه بلیط می‌خرم، با دوستام هماهنگ می‌کنم، نقشه و تقویم نگاه می‌کنم. ولی بعد شبش که می‌خوام بخوابم اون چیز بیدار میشه و بهم یادآوری می‌کنه چقدر دارم تصمیم‌های اشتباهی می‌گیرم. شبیه پدر و مادرم، وقتی می‌خوام یه کاری بکنم که ازش راضی نیستن. مثل سال‌ها پیش، وقتی آمریکا بودیم، که می‌خواستم پول تو جیبی جمع شده‌ی یه سالم رو صرف گیم بوی و بازی پوکیمون خریدن بکنم.

معده‌ام درد می‌گیره، به زور خوابم می‌بره. فرداش به سختی بیدار می‌شم و وسایل رو برای مسافرت آماده و جمع می‌کنم، بعد با حالت خواب‌آلوده و مقدار زیادی درد جسمانی پا می‌شم که راهی ایستگاه یا فرودگاه بشم. توی کل مسیر هم از خودم و آدم‌های توی مسیر که پاسپورت و بلیط و وسایل و کمربندها رو چک می‌کنن، با یه نگاه می‌پرسم چرا؟

در نهایت گیم بوی و پوکیمون رو خریدم. یه مقدار زیادی از سال‌های بچگیم به اون بازی گذشت. الان هم هر سری مسافرت می‌رم، بابت عدم اطمینان و جابجایی آزار می‌بینم؛ ولی وقتی به آشنایی یا اتاق هتلی می‌رسم، سریع حالم بهتر می‌شه. این سری دو ساعت هم نکشید. انگار اون چیز مچ‌گیر، فقط می‌خواد جلوی تحرکم رو بگیره، یه جا مستقرم کنه، و دوست داره اونقدر اونجا بمونم که خیالش از اطمینان و استقرار راحت باشه.

گمون می‌کردم زیاد مسافرت رفتن کم کم این چیز رو قانع می‌کنه. نکرد. چندان فرقی نکرد. س گفت به نظرش با پیدا کردن یه امنیت غیر منتظره این مشکل درست می‌شه. چند باری که این اتفاق بیفته احتمالاً‌ بهبود پیدا می‌کنه. ولی غیر منتظره بودنش اقتضا نمی‌کنه که از قبل نمیشه شناختی ازش داشت؟ باید صرفاً‌ زیاد تاس انداخت شاید. و اینکه مسافرتی کرد که از لحاظی با مسافرت‌های قبلی و فعلیم فرق داشته باشه.

واقعیت چندان ساده نیست. من عاشق سفر کردنم، تنها چیز مثبتی‌ه که تو زندگی می‌بینم. از بچگی شیفته‌ی نشنال جئوگرافیک بودم و همیشه به نظرم اومده که فقط با دائم سفر کردن می‌تونم آدم سالم و راضی از زندگی‌ای باشم. به نظر نمیاد چندان تقصیر من باشه که یه چیز تاریکی قصد پیش‌گیری داره. س هم مثل یونگ و آنتونی کایدیس میگه یه چیزای تاریکی همیشه توی ذهن وجود دارن و تلاش برا تصفیه‌شون بیهوده‌اس. دائماً به شعور هر سه تاشون احترام زیادی گذاشته‌ام.

۱۳۹۵ اردیبهشت ۱۹, یکشنبه

قایق‌های مونته کارلو و پست‌های وبلاگِ س

چی توی قایق‌های مونته کارلو و پست‌های وبلاگ‌ س هست که اینقدر سازگاری ناپذیرشون می‌کنه؟
من چی از قایق‌های مونته کارلو می‌دونم؟ پست‌های وبلاگ س رو روشن و واضح می‌خونم و (در حد توانم) درک می‌کنم، ولی اون قایق‌ها صرفاً یه توهمی هستن که هیچوقت ندیده‌ام؛ حتی الان که سعی می‌کنم تصویری ذهنی از قایق‌های مونته کارلو متصور شم، چیزی مشخص به ذهنم نمی‌آد.
قایق‌های مونته کارلو صرفاً نمایشی زبانی از یه ایده‌ هستن، ایده‌ای که خود نمایش‌های زیادی داره و باید گفت چیزی سوا از این تصویر‌هاست که این تصویرها رو «مشابه‌» می‌کنه.
زندگی اصرار داره قایق‌های مونته کارلو و پست‌های وبلاگ س، دو نوع تجربه‌ی وفق ناپذیرن. بودن یکی، سیری از زندگی رو طلب می‌کنه که دیگری رو تو حاشیه رها می‌کنه، جایی که فراموش بشه و به یه روستای جا افتاده توی مسیر جاده ابریشم سپرده بشه. این برام قابل درک نیست. می‌فهمم که رویکرد‌ها به زندگی به تعداد آدمهاست، و حتی در بهترین حالتِ دسته بندی کردن و برچسب زدن، باز هم اونقدر برچسب هست که بهترین طراح گرافیک رو گیج کنه. باز میشه ولی گفت اگه پست‌های وبلاگ س سبز باشن، قایق‌های مونته کارلو نارنجی روشن هستن: فاصله‌شون زیاده. ولی سوال اینجاست که همین چند وقت پیش نبود که نارنجی روشن و سبز* مد روز بود؟
----
در آینده‌ی نزدیک، احتمالاً سفری به جنوب داشته باشم. سعی می‌کنم مونته کارلو هم برم و از نیس گذری کنم. اون‌جا احتمالاً‌ تصویری از قایق‌های مونته کارلو برام شکل خواهد گرفت. شاید کماکان به اون ایده‌ بگم قایق‌های مونته کارلو، شاید هم اسمش رو عوض کنم.
احتمالش کم نیست گذرم به کلن هم بیفته؛ ولی مطمئن نیستم س رو می‌بینم. نه چون نمی‌خوام ببینمش (بلکه بالعکس)، ولی چون بعید می‌دونم اون بخواد منو ببینه. احتمالاً حوصله‌اش رو سر می‌برم. حوصله‌ی گ رو که سر بردم. اگه هم تصور خوبی از من داشته باشه، پالت رنگیش احتمالاً پر آدم‌های دیگه‌اس.

*: شعورم از رنگ خیلی پایینه. بابت سلامتی روان خودتون، سبز رو آبی یا قرمز تصور کنین یا نارنجی روشن رو آبی کم‌رنگ یا صورتی محو.

یه پست چرند دیگه

لحظاتی هم می‌رسن که متوجه می‌شی دیگه اون توانایی‌های قبلی رو نداری. من که نمی‌فهمم، چون جوونم. ولی توی چهره‌ی مادرم می‌بینم که چیزی متوجه میشه که من از درکش عاجزم. درست‌تر بگم: قبلاً چیزی می‌دیدم که از درکش عاجز بودم. ولی من هم کم کم دارم شکل محوی از آنچه مادرم می‌بینه رو می‌بینم.
برای مادرم، این‌طور اتفاق می‌افته که یه چیزی که قبلاً‌ یادش می‌مونده رو دیگه تو خاطر نمی‌تونه ثبت کنه. برام قابل قبول نیست - به نظرم صرفاً‌ به خاطر فعالیت کمتر فکری توانایی حافظه‌اش ضعیف‌تر شده. ولی مثال‌ها دیگر زیادن.
الان ولی، برام چند باری اتفاق افتاده‌ان اتفاق‌هایی که بهم یادآوری کنن که از جایی به بعد دیگه افول‌ه. متوجه میشی اون سفری که قبلاً می‌تونستی به راحتی بری، کمی بیشتر برات رنج‌آوره. کتابی که قبلاً‌ به راحتی می‌خوندی، الان کمی بیشتر طول می‌کشه بخونی. ضرب و تقسیم‌هات رکورد‌های شخصیت رو نمی‌شکنن.

این پست به هم ریخته و مزخرف رو همین‌جا تموم می‌کنم. من چی می‌فهمم از مسن‌تر شدن، وقتی ۲۵ سال سن دارم؟ چی می‌فهمم ازش که بخوام درباره‌اش بنویسم؟ همین مقدار که نوشتم مثل چرند می‌مونه. تصوری کم کم داره شکل می‌گیره از اون چیز محوی که می‌خواستم نقطه مقابل پست قبلی بگیرم. ولی صحبت کردن در مورد یه تصور محو، چطور می‌تونه جذاب باشه یا راه به جایی ببره؟

صرفاً اینکه: یه چیزی در نقطه مقابل چیز پست قبل هست، یه چیزی به اسم «پیر شدن»‌ (اونطور که بهم رسوندن). درست نمی‌فهممش ولی کم کم داره برام روشن میشه. تقابل و تقارن این دو تا جالبه. ولی در مورد دومی نمی‌تونم چندان بنویسم چون درک چندانی ازش ندارم.

از بس هم استفاده‌ام از زبان فارسی کم شده، هیچی از حافظ یا سعدی یادم نمیاد که زمینه‌ی این چرندیات کنم که خیالی از جالب بوندشون ایجاد شه. 

(۲/۲)

۱۳۹۵ فروردین ۲۲, یکشنبه

تو خود محجبه ای، دکتر، پا شو دیگه، اَه*

معدود لحظه‌ای رضایت‌بخشه، به اندازه لحظه‌ای که متوجه می‌شی تنها مانعی که در برابر انجام دادنت یه کاری را، ایستاده، مانعی موهومی و روانی‌ه. منظورم لحظه‌ی بعد از عمل، بعد از یه پرش بلند یا بیست کیلومتر توی طبیعت کردستان پیاده‌روی کردن نیست. مقصودم قبل از عمل‌ه، وقتی که‌ (من باب مثال) همه‌ی محاسبات رو انجام می‌دی و متوجه می‌شی شهودت در قبال محاسبات کاملاً اشتباه بوده؛ و فقط به خاطر ناممکن بودن عمل در زمان گذشته‌اس که هم‌اکنون هم شهوداً ناممکن شناخته می‌شه. اینطور اتفاقی توی سنگ نوردی زیاد میفته، که فکر می‌کنی دستت به فلان جا نمی‌رسه، یا وقتی رسید، یارای تحمل اون بخش از وزن بدنت رو نداره. بعد یک‌چند بار وانمایی این شهود اشتباه، به لحظه‌‌ی ادراکی می‌رسی که می‌فهمی اون مانعی که قبلاً بوده دیگر نیست. قبلش قیافه‌ی نوپرنده‌ای رو داری که می‌خواد از لونه بپره بیرون، یا بچه گربه‌ای که تا به حال تا اون سکو نپریده. و بعدش هم معمولاً روال زندگی عادیست. ولی اون لحظه فرق می‌کنه.

وقتی بچه‌ایم، مثل گربه یا گنجشک، این لحظات بیشتر توی اعمال فیزیکی اتفاق میفتن، مثلاً وقتی می‌فهمیم دیگه به قدی رسیده‌ایم که دستمون به کمد آخر برسه و نیازی به صندلی نیست. یا اینکه می‌تونیم روی دو پامون راه بریم.

ولی وقتی بزرگ می‌شیم، این لحظات کماکان ادامه دارن، ولی جنسشون دیگه صرفاً فیزیکی نمی‌مونه. کما اینکه از لحاظ فیزیکی تحلیل هم می‌ریم. بلکه مانع‌های دیگه‌ای در قبال اعمال زندگی از بین می‌رن، و تنها چیزی که می‌مونه توهممون از موندن اون دیوارهاست.

گرینلند مستعمره دانمارک بود و الان جدا شده. ویزا، یه سفر کوتاه به سفارت دانمارکه. بلیط هواپیما، بسته به اینکه از کجا و چطوری و کی بریم، ۷۰۰-۸۰۰ یورو‌ه. اگه داویده قبول کنه میشه با کشتی رفت، شاید با خیلی کمتر هم بشه ایسلند رفت و با یه لنج ماهی‌گیری به گرینلند رسید. غذا و اسکان هم نباید اونجا چندان گرون باشه. وقت خریدن براش سخت‌تر از پر کردن یه فرم آنلاین نیست. جمعاً با مبالغی برنامه‌ریزی و خرده چندی پول می‌شه رفت.

چند ماه پیش، فیلم زندگی مخفیانه والتر میتی رو دیدم. فیلم بدی نبود. بعد فیلم فکر می‌کردم برای من هم همچین اتفاقی میفته؟ حال آنکه، خیلی زودتر از موعدش داره میفته.

- «برنامه چند ماه آینده‌ات چطوری‌ه؟»
- «اواسط جولای احتمالاً نیویورکم. بعد چند روز با استادم می‌ریم [مینیاپولیس،] مینیسوتا که با چند نفر اونجا آشنا بشم. بعدش یکم احتمالاً برم سیاتل، اگه که ز نیویورک نیاد. اگه بیاد میرم سان فرانسیسکو احتمالاً، که [ا] رو ببینم. بعد برمی‌گردم روتردام و احتمالاً بلافاصله برم ایران برای آگوست. از سپتامبر هم ممکنه برکلی باشم برای دو ماه چون استادم فرصت مطالعاتی می‌ره، ولی مشخص نیست استادی که می‌تونم باهاش کار کنم خواهد بود یا نه. به خاطر یه مقاله‌ای هم که جدیداً فرستادیم، یه جایی توی نوامبر باید اسلوونی برم. و اگه به ددلاین یه کنفرانس دیگه برسم، احتمالاً اواسط دسامبر هم باید دوبلین برم.»
(من قبل از او)
- «عجب.»

وقتی این لحظات می‌رسن، خیلی مهمه که آگاه باشیم به اینکه چه اتفاقی افتاده. که بفهمیم قبلاً اونجا دیواری بوده و به دیوار عادت کرده بودیم و دیگه نیست. باید با نبود دیوار زندگی کنیم.

هیچی ترسناک‌تر و هیجان‌آورتر از این لحظه نیست.

(۱/۲)

*: از حافظ، محض یادآوری اینکه من هیچ‌گاه فهمی از شعر نداشته‌ام.

۱۳۹۵ فروردین ۶, جمعه

۹۵

نوروز رو ساربروکن بودم، پیش م که نوروز براش مهمه و دوست نزدیکی‌ه. هنوز دارم سعی می‌کنم اون سفر چهار روزه رو هضم کنم. سختی هضمش یحمتل معلول سیل اتفاقات و حوادث‌ه، که از چیزی که توی محیط معمول زندگیم باهاشون رو در رو میشم خیلی بیشتر بود.
***
دو تا چیز توی ذهنم گیر کرده‌ان و قصد خروج ندارن. اول این، و بعد این. اولی یه اصطلاحیست که از خیل استفاده به قول فارسی زبان‌ها «خز شده». دومی هم یه آهنگ جلف، که هنوز نمی‌فهمم چرا اینقدر توی ذهنم می‌چرخه.
***
نادر اتفاقی‌ه همچین سفر تکان‌دهنده‌ای. ولی به نظرم لازمه، لازمه‌ی یه زندگی درست اینه که همچین سفرهایی باشه. بعد یه سنی، هیچ آدمِ ذهناً سالمی علاقه‌ای به تحرک نداره. خواننده پینک فلوید جایی از آهنگ زمان میگه: «و آنموقع که خسته و سرد به خانه می‌رسم، دوست دارم استخوان‌هایم را کنار آتش گرم کنم.» چقدر شاعرانه. هنوز هم درک درستی از شعر ندارم، و دوست دارم به آهنگ‌های پاپ بگم شاعرانه.
***
فال امسال. اگه یکی این شعر رو می‌فهمه یه جایی برام یه چیزی بنویسه در موردش لطفاً.
هیچ نمی‌دونم چرا تحرک لازمه ولی لازمه دیگه. همونطور که درک نمی‌کنم که اون اصطلاح دقیقاً یعنی چی. فی‌الواقع می‌دونم یعنی چی، ولی نمی‌فهمم چرا اون اصطلاح اون معنی رو می‌ده.
یک نکته‌ مشترکی بین این سفر و بعضی از آهنگ‌های پینک فلوید و اون اصطلاح و برنامه‌ریزی برای گرینلند رفتن با د هست.
***
نمی‌فهمم‌های زیادی این اطرافن.
کاش نوشتن‌ام اینقدر چرت نبود.

۱۳۹۴ اسفند ۲۱, جمعه

دوباره درباره‌ اعتماد

اعتماد ربط چندانی به اینکه یکی چی توی فیسبوک یا اینستاگرام یا تویتر یا گوگل پلاس یا سایت شخصی یا لینکد این یا باقی جاها شیر می‌کنه نداره. گویا یه چیزی سوا از اینهاست و این‌ها هیچ معیاری قابل شناسی برای اعتمادپذیری افراد ندارن. یا حداقل برای من ندارن، و من بلد نیستم همچین فهمی از این ابزارها بگیرم.

ولی با فرض این‌که این موضوع محدود به من نیست، و با فرض این‌که در آشنایی با کسی، چیزی از اعتماد مهم‌تر نیست، چطور میشه کماکان این رسانه‌ها رو مفید دانست؟

بهم دوباره یادآوری شد که مهمه که توی روابطم، به کی اعتماد می‌تونم بکنم و به کی نه. و دوباره یادآوری‌ام شد که این چندان ربطی به اینکه چی توی اون رسانه‌ها می‌بینم نداره متأسفانه. یا دیگه نداره، متأسفانه.

موسیقی متن، آهنگ جلف پلاسیبو، too many friends.

۱۳۹۴ اسفند ۱۳, پنجشنبه

برلین، هفته سوم فوریه ۲۰۱۶

۹ روز پیش از برلین برگشتم. شهری قدیمی، مردم جدی ولی تنبل، که حوصله‌ی تو رو ندارن، ولی نه چون وقتت رو ندارن (مثل ابرشهرهای آمریکا)، و نه چون ازشون پایین‌تری (مثل استانبول)، بلکه چون حوصله‌ی نفهمیدن بقیه رو ندارن.
بلیط‌ها کاغذی‌ان. آشغال فقط تو سطل آشغال میره، نه تو جفنگ‌بازی‌های محیط‌زیستی‌ها که تر و خشک و پلاستیک و ناپلاستیک رو جدا می‌کنن. قوانین مهم‌ان، مهم‌تر از خود شهروندان حتی.
اصرار دارن از خنگی بدشون بیاد و به این خاطر به زشتی و زیبایی توجه خاصی نمی‌کنن.

روز اول، به گ گفتم به نظرم از یه جایی به بعد از بس ذهنم به استرس و نگرانی واکسینه شده، این استرس الان به جاش به شکل یه درد فیزیکی خودش رو بروز میده. گ جواب داد به نظر من بیشتر اینطور میاد که از یه جایی به بعد اون سپرمون که جلوی فیزیکی شدن این دردها رو میگرفت، از بین رفته. کلی تلاش کردم که یادم بیاد خودم اون موقع چی گفته بودم - حرف گ جای حرف خودم رو اشغال کرده بود.

روز دوم با دیدن س، بهم یاد‌آوری شد که آدم‌ها عوض می‌شن، بلکه خیلی هم سریع. شاید هم عوض نمی‌شن و صرفاً جلوه‌ی متفاوتی ازشون رو می‌بینی. شاید هم تو عوض می‌شی و نقطه‌ی نظرت نسبت به اون آدم تغییر می‌کنه. این چرت‌ها رو مطمئناً کلی آدم قبلاً هم گفته‌ان و خواننده برلینی هزار بار این حدیث رو شنیده.

چیز زیادی از آلمان دستگیرم نشد. برلین هم صرفاً شهری وسط آلمانه، گویا. باشد که دفعات بعدی به فهم بهتری از آلمان برسم.

فرصت نکردم از گ بپرسم خودم چطور عوض شده‌ام. شاید بار بعدی، شاید رم. شاید هم اون پا شد اومد روتردام و قصه‌های دیگه‌ای از مسافرت‌هاش داشت.

۱۳۹۴ بهمن ۲۴, شنبه

امیدوار کننده

دو خط از کاوه لاجوردی خوندم، و بلافاصله به خودم گفتم (به انگلیسی) «صب کن، این هیوم نبود؟». لینک کتابی که بازنوشت کرده بود رو پیگیر شدم و هیوم بود. به خودم یکم امیدوارتر شدم.

۱۳۹۴ دی ۲۰, یکشنبه

دارم درباره‌ی چی حرف می‌زنم؟

بین مهمل‌گویی‌های دکتر و ادراکات خودم از درد، نهایتاً هیچ فهم جدیدی از اینکه چرا معده‌ام درد می‌کنه دستگیرم نشد. قبل ایران رفتن که سلسله خواب‌های آزاردهنده، حوادث ناگوار پیش رو رو مخابره می‌کردن، و هر چند شب یک بار اطمینان می‌دادند که از ایران و ترکیه گذر کردن اشتباه محض است. البته که این اخبار همگی کاذب بودند.
هیچوقت زبان خواب‌هام رو درست متوجه نشده‌ام. از اون زبان‌هاست که یه موقعی بلد بودم و بعد کم کم به خاطرات محو گذشته سپرده شد. شاید معلول از وقایع و حوادث، شاید هم به خاطرِ گذر زمان. می‌دونم چطوری میشه دوباره زبانشون رو یاد گرفت، تقریباً یادمه کتاب‌های آموزشش رو کجاها قایم کرده‌ام؛ ولی کتاب باز کردن هم تقریباً‌ از یاد برده‌ام و یادم نمیاد این زبان رو کی‌ها بلد بودن.
----
هر از گاهی هم که از تهران گذر کنیم، می‌تونیم از هم درباره‌ی جاهای خوب برای خوابیدن توی فرودگاه آتاترک استانبول بپرسیم، که به نظر میاد اونجا قراره کم کم جای کافه‌هایی که قبلاً زنده نگه می‌داشتیم رو بگیره (متوجهم فرودگاه و کافه فرق‌هایی اساسی دارن). این هم از نکات مشترک همه‌مون نیست ولی به زودی خواهد شد. تام یورک یه جایی از رکونر می‌گفت چون ما پخش می‌شیم مثل یه چیزی یه چیزی یه چیزی*...
----
برگشتن به زندگی‌های پیشین مهمه، که شخص هم یادش بیاد قبلاً کی بوده - و دیگه نیست - و هم اینکه از کجا اومده - و دیگه نیست. که اولی لازمه تا قدیمی‌ها رو آگاه کنی از تغییر کردنت، و بهشون فرصت قطع یا تجدید ارتباط رو بدی؛ و دومی لزومش بابت انگیزه‌اس، تا اون لحظات که احساس ضعف یا کم‌کاری برمی‌گرده (این دوستِ مریضِ قدیمیِ فلج‌کن)، بهت یادآوری شه که توی اون محیط، برای چیزهای زیادی تلاش‌های زیادی کرده‌ای و شجاعت زیادی به خرج داده‌ای. دارم زیادی خودسانسوری می‌کنم؟
----
منِ نه سال پیش، ساکنِ تبریز، مشکل‌های زیادی داشت. البته «من» گفتن یه مقداری گمراه‌کننده‌اس، که اون آدم تا حد خوبی کس دیگه‌ای بود. علیرغم مشکلاتش (شاید هم در کنارشون)، شجاعت زیادی داشت و جرأت خیلی کارها، ویژگی‌هایی که متوجه شده‌ام مدتی‌ه از دست داده‌ام. با همین آگاهی بود که اون یکی کتاب خاک خورده رو باز کردم و پس از چند هفته‌ای عطسه کردن، خوندم که اون دلقک ۲۰۰۷ میلادی، تو این دوران گیتار الکتریک می‌زد و ژاکت چرمی سیاه می‌پوشید.
داویده‌ می‌گفت نزدیک روستاشون که نزدیک ونیزه‌، یه چرمکار‌** هست که کارش خوبه و قیمتاش معقول. شاید هم کارش معقول و قیمتاش خوب. اصلاً مگه میفهمیم داریم در مورد چی حرف میزنیم؟ یا فقط من نمیفهمم؟
---- 


*: خدایگان زبان‌های لاتین، اصلاً میشه همچین عبارتی رو جایگزین بلا بلا بلا کرد؟
**:-ساز؟ -فروش؟