۱۳۹۵ اردیبهشت ۱۹, یکشنبه

قایق‌های مونته کارلو و پست‌های وبلاگِ س

چی توی قایق‌های مونته کارلو و پست‌های وبلاگ‌ س هست که اینقدر سازگاری ناپذیرشون می‌کنه؟
من چی از قایق‌های مونته کارلو می‌دونم؟ پست‌های وبلاگ س رو روشن و واضح می‌خونم و (در حد توانم) درک می‌کنم، ولی اون قایق‌ها صرفاً یه توهمی هستن که هیچوقت ندیده‌ام؛ حتی الان که سعی می‌کنم تصویری ذهنی از قایق‌های مونته کارلو متصور شم، چیزی مشخص به ذهنم نمی‌آد.
قایق‌های مونته کارلو صرفاً نمایشی زبانی از یه ایده‌ هستن، ایده‌ای که خود نمایش‌های زیادی داره و باید گفت چیزی سوا از این تصویر‌هاست که این تصویرها رو «مشابه‌» می‌کنه.
زندگی اصرار داره قایق‌های مونته کارلو و پست‌های وبلاگ س، دو نوع تجربه‌ی وفق ناپذیرن. بودن یکی، سیری از زندگی رو طلب می‌کنه که دیگری رو تو حاشیه رها می‌کنه، جایی که فراموش بشه و به یه روستای جا افتاده توی مسیر جاده ابریشم سپرده بشه. این برام قابل درک نیست. می‌فهمم که رویکرد‌ها به زندگی به تعداد آدمهاست، و حتی در بهترین حالتِ دسته بندی کردن و برچسب زدن، باز هم اونقدر برچسب هست که بهترین طراح گرافیک رو گیج کنه. باز میشه ولی گفت اگه پست‌های وبلاگ س سبز باشن، قایق‌های مونته کارلو نارنجی روشن هستن: فاصله‌شون زیاده. ولی سوال اینجاست که همین چند وقت پیش نبود که نارنجی روشن و سبز* مد روز بود؟
----
در آینده‌ی نزدیک، احتمالاً سفری به جنوب داشته باشم. سعی می‌کنم مونته کارلو هم برم و از نیس گذری کنم. اون‌جا احتمالاً‌ تصویری از قایق‌های مونته کارلو برام شکل خواهد گرفت. شاید کماکان به اون ایده‌ بگم قایق‌های مونته کارلو، شاید هم اسمش رو عوض کنم.
احتمالش کم نیست گذرم به کلن هم بیفته؛ ولی مطمئن نیستم س رو می‌بینم. نه چون نمی‌خوام ببینمش (بلکه بالعکس)، ولی چون بعید می‌دونم اون بخواد منو ببینه. احتمالاً حوصله‌اش رو سر می‌برم. حوصله‌ی گ رو که سر بردم. اگه هم تصور خوبی از من داشته باشه، پالت رنگیش احتمالاً پر آدم‌های دیگه‌اس.

*: شعورم از رنگ خیلی پایینه. بابت سلامتی روان خودتون، سبز رو آبی یا قرمز تصور کنین یا نارنجی روشن رو آبی کم‌رنگ یا صورتی محو.

یه پست چرند دیگه

لحظاتی هم می‌رسن که متوجه می‌شی دیگه اون توانایی‌های قبلی رو نداری. من که نمی‌فهمم، چون جوونم. ولی توی چهره‌ی مادرم می‌بینم که چیزی متوجه میشه که من از درکش عاجزم. درست‌تر بگم: قبلاً چیزی می‌دیدم که از درکش عاجز بودم. ولی من هم کم کم دارم شکل محوی از آنچه مادرم می‌بینه رو می‌بینم.
برای مادرم، این‌طور اتفاق می‌افته که یه چیزی که قبلاً‌ یادش می‌مونده رو دیگه تو خاطر نمی‌تونه ثبت کنه. برام قابل قبول نیست - به نظرم صرفاً‌ به خاطر فعالیت کمتر فکری توانایی حافظه‌اش ضعیف‌تر شده. ولی مثال‌ها دیگر زیادن.
الان ولی، برام چند باری اتفاق افتاده‌ان اتفاق‌هایی که بهم یادآوری کنن که از جایی به بعد دیگه افول‌ه. متوجه میشی اون سفری که قبلاً می‌تونستی به راحتی بری، کمی بیشتر برات رنج‌آوره. کتابی که قبلاً‌ به راحتی می‌خوندی، الان کمی بیشتر طول می‌کشه بخونی. ضرب و تقسیم‌هات رکورد‌های شخصیت رو نمی‌شکنن.

این پست به هم ریخته و مزخرف رو همین‌جا تموم می‌کنم. من چی می‌فهمم از مسن‌تر شدن، وقتی ۲۵ سال سن دارم؟ چی می‌فهمم ازش که بخوام درباره‌اش بنویسم؟ همین مقدار که نوشتم مثل چرند می‌مونه. تصوری کم کم داره شکل می‌گیره از اون چیز محوی که می‌خواستم نقطه مقابل پست قبلی بگیرم. ولی صحبت کردن در مورد یه تصور محو، چطور می‌تونه جذاب باشه یا راه به جایی ببره؟

صرفاً اینکه: یه چیزی در نقطه مقابل چیز پست قبل هست، یه چیزی به اسم «پیر شدن»‌ (اونطور که بهم رسوندن). درست نمی‌فهممش ولی کم کم داره برام روشن میشه. تقابل و تقارن این دو تا جالبه. ولی در مورد دومی نمی‌تونم چندان بنویسم چون درک چندانی ازش ندارم.

از بس هم استفاده‌ام از زبان فارسی کم شده، هیچی از حافظ یا سعدی یادم نمیاد که زمینه‌ی این چرندیات کنم که خیالی از جالب بوندشون ایجاد شه. 

(۲/۲)