۱۳۹۸ آذر ۷, پنجشنبه

You and Me Both

همخونه‌ایم الف یکی از مزخرف‌ترین آدم‌هایی‌ه که در عمرم ادبار شناختش رو داشته‌ام. از هر رنگ مسئولیتی فرار می‌کنه، دائماً‌ در حال شکایت در مورد این و اون‌ه، و هیچ علاقه‌ای به رعایت اصول هم‌زیستی نشون نمیده، سوا از این، هر کلمه‌اش به‌وضوح مرتبط‌ه به چه چیزی (گمان می‌کنه) می‌خوای بشنوی، و نه اینکه حقیقت چیه.  می‌تونم هم بگم که رویکردی ابزارگونه‌ به جنس دوم داره، ولی فی‌الواقع به جنس اول (و دیگر اجناس؟) هم همین رویکرد رو داره - صرفاً به جنس دوم، ابزارگونه‌ی ‌جنسی هم. پی داستانی، جدیداً پس از سال‌ها زندگی زیر یه سقف به یقین رسیدم که خنگه؛ به طور دقیقتر: هوش عمومی‌اش از هوش عمومی بیشتر اطرافیان اجتماع‌مون به مراتب پایین‌تره. نه به این دلیل، که به ماقبل‌ها، هم‌صحبتی‌مون رو به حداقل رسونده‌ام و قیافه‌اش صرفاً‌ یادآور فقرم (نسبی - به اطرافیان) در این دوره‌ از زندگی‌ه، چرا که تنها دلیل هم‌خونگی‌ام باهاش اینه که چاره‌ی مناسبتری وجود نداشت، اون‌طور که برای خیلی از اطرافیانم رو شد.

امروز صبح، طبقه پایین بودم مشغول مرتب‌سازی مصائب آشپزخانه قبل از حرکت به سمت جلسه‌‌‌ای، که الف پایین اومد و با سلام و خداحافظی معمولش از خونه خارج شد. چند لحظه بعدش صدای تق تق دستش رو سمت مخالف پنجره‌ی آشپزخونه حواسم رو جلب خودش کرد و با قیافه‌ی خون‌آلودش مواجه شدم. گویا از پله‌های مجتمع افتاده بود و سرش ضربه خورده بود و شانه‌اش درد می‌کرد (در رفته بود؟). در طی زنگ زدن به اورژانس و تشریف‌فرمایی پلیس و پارامدیک، یکی در میان نعره ‌می‌زد و چرت ‌می‌گفت. نه تنها من، که به تنهایی تونست اعصاب سه مأمور جوون و سرحال پلیس رو هم (کمی) متلاطم کنه. مسلماً به خیلی چیز‌ها عادت کرده‌اند، مثلاً صحبت انگلیسی با یه تماس‌گیرنده. اما شگفتی ناشی از رودررو شدن با این‌چنین هنجار‌ها از مردی در اواخر دهه‌ی چهارم زندگی‌اش چیزی نبود که می‌تونستن دو سه ساعتی پیش سر میز صبحانه‌شون پیش‌بینی کنن. انسان در مقابل درد شدید رفتارش تغییر می‌کنه، و مشاهدات صبح امروز  ما، بازتابی دوباره و شدید از ذات این آدم بود.

ساعت‌ها گذشت و من صبحانه و نهار نخورده، تونستم زنده خودم رو برسونم به مجلس تقدیر از برترین‌های دانشگاهمون. امید داشتم چند مطلب جالب در مورد یافتن شغل یا جدید‌ترین اخبار گروه‌های تحقیقی دانشگاهمون بشنوم، که متأسفانه میسر نشد. برنامه با تقدیر از محقق‌های برتر امسال پایان یافت، و البته که قیافه نحس فقرم (نسبی‌ - نسبت به اطرافیان) برای آخرین لوح امسال برانداز پرده نمایش شد. قاضیان این مسابقه، مطالب او را بسیار پسندیدند و او را بسیار تحسین کردند.

ایستگاه تراموا با سالن اجلاس پنج دقیقه پیاده فاصله داشت. ترجیح دادم پیاده برم خونه که شاید از هوای نیمه بارونی شهر بهره‌ای بردم و کمی ذهنم آروم شد. عاجزم از فهم اینکه چطور میشه مردی بدین شرارت اینچنین مورد تحسین و ستایش باشه. کسایی که کنارم نشسته‌ بودن، و ستاینده‌ها (ستایش‌گرها؟)، وابسته به این محیط آکادمیک و اهرم‌های لزج‌ش هستن که البته جدان از اخلاق و تأثیرگذار. لازم نیست خیر باشی یا شر،‌ اگه بازی رو خوب بکنی بهت جایزه (قدرت) می‌دن. اما این ستاینده‌ها معمولاً‌ آدم‌های فهیمی هستن، و این شر از فاصله چند سال نوری هم مبرهن‌ه. هرکسی چند دقیقه فرصت هم‌نشینی‌ الف رو داشته به این موضوع به نوعی اشاره کرده. پس چطور میشه که همچین آدم پستی به قدرت و حمایت دست پیدا می‌کنه؟ و این چی در مورد دنیامون می‌گه؟

عصر گذشت و شب شده بود. هنوز چند دیقه به شروع مجدد بارون مونده بود. از جلوی یکی از کافه‌های مورد پسندم رد می‌شدم، طبقه اول ساختمون قدیمی پلیس شهر. محیطش خوبه، ولی قهوه‌شون - نمی‌دونم چرا - زیادی تنده. جالب بود که هنوز بازه، کافه‌های این شهر چراغ‌هاشون معمولاً‌ زودتر از اینها خاموش میشه. چشم در چشم دختری شدم که حواسش از متنی که می‌خوند پرت شده بود. می‌خواست حواسش پرت شه، حوصله‌اش از متن سر رفته بود و دنبال راه فرار بود. منم همینطور.