۱۳۹۶ آذر ۲۲, چهارشنبه

مرثیه‌ای برای یک شبکه

«سعی می‌کنم سالیانه دو بار حداقل برگردم*، هر بار مثلاً‌ دو هفته‌ای چیزی.» بیشتر جواب‌هام در مورد اینکه کی دوباره‌ میام با همچین جمله‌ای شروع می‌شن. این سری هم دو هفته‌ای بینابین پروازها فرصت گذاشتم که ایران باشم. و مطابق معمول، دو سه روز کنار گذاشتم که تهران برم.

یکشنبه صبحی که تهران رسیدم، اول رفتم پی کارهایی اداری و به برادرم یه مقدار شیرینی رسوندم. بعد رفتم کمی شریف رو بگردم که چقدر عوض شده. که البته عوض نشده، ساختمون‌ها کم‌وبیش همون ساختمون‌های گذشته هستن، استادها فرقی چندان اساسی نکردن، دکتر دورعلی هنوز هم تا دیروقت دانشگاهه و وقتتو نداره، و دانشجوها شبیه به مای چند سال پیش‌ن. کمی بعدش با برادرم رفتیم جایی غذا خوردیم و حالم بد شد. ملاقات‌های بعدی رو به تعویق انداختم یا کنسل کردم، که شاید بعد بهتر شدن حالم بتونم ادامه‌شون بدم.

هر سری وقتی تهران میام، تلاش می‌‌کنم دوستایی که از اقصی نقاط طیف اجتماعی میشناسم رو دور هم جمع کنم. معمولاً هم خوب پیش میره و فرصت می‌کنم توی دو سه روزی که تهرانم، کلی از دوستانم رو ببینم و حتی با دوستای جدیدی هم آشنا شم. یه مقداریش از خوش‌شانسی بود، که دوستاییم که دیگه ایران نیستن، تهران بودن و فرصت دیدار داشتن. یه مقداریش هم انرژی و وقتی بود که به خاطر اهمیتی که به روابطم میدم، صرف این می‌کردم. بار‌ها در سخت‌ترین موقعیت‌ها، دوستام فرصت رو غنیمت شمردن که به من سری‌تری، عجیب‌ترین و جالب‌ترین اتفاقات چند ماه گذشته زندگیشون رو بازگو کنن. هر سری هم خودمو تو راه برگشت به تبریز تو حالی پیدا می‌کنم که دارم مطالبی که به من گفته شده رو مرور می‌کنم و سعی ‌می‌کنم ازشون کنار هم سر در بیارم. اعتمادی که دوستانم به من می‌کنن زنده‌ترم می‌کنه.

این سری که تهران بودم، کمتر مشغول بازگو کردن اتفاقات و مرور خاطرات با دوستان بودم. بیشتر شبیه مجلس ختمی بود برای روابطی که تو تهران داشتم. از دوستانی که می‌شناختم، بیشترشون یا دیگه‌ ایران نبودن، یا تهران نبودن، یا فرصت نداشتن. بخت بد بود و تلاش‌هام بی‌فایده. پیاده‌روی توی شریف هم بیشتر آزارم داد تا شادم کنه. اون محیط تنها نقشش پس‌زمینه بودن‌ه برای روابطی‌ که داشتم. الان که روابط نیستن پس‌زمینه هم کم‌کم داره شسته میشه و رنگش رو از دست می‌ده.

فرداش دوشنبه که توی کافه تنها نشسته بودم، یه برنامه‌ی دیدار رو کنسل کردم و برای شبش بلیط برگشتم رو خریدم. برنامه چیدم به ی مسج بزنم یا زنگ بزنم و عذرخواهی کنم که تا فردا نیستم که بعد تموم شدن کارش بریم بچرخیم. شبش با م نشسته بودیم توی ماشینش و چراغ‌های غرب تهران رو نگاه می‌کردیم و از زندگی چند ماه اخیرش می‌گفت. نوبت که به من رسید، گفتم دیگه بعیده تهران بیام، بهتره دوستام رو توی مسافرت ببینم، چون این محیط برام دیگه بیشتر شبیه مرثیه شده.

همیشه در تلاش بودم که این شبکه‌ی دوستی‌هام رو زنده و پویا نگه‌ دارم. برا همین هم بود که هر سری تهران میومدم تلاش می‌کردم آدمای زیادی و متفاوتی رو ببینم. ولی این سری متوجه شدم این شبکه بزرگتر از تلاش‌های شخصی منه. مرگ تدریجی‌ش رو میشه به قضای شوم نسبت داد؛ من چاره‌ای بهتر برای خاتمه دادن به این مسأله پیدا نمی‌کنم.

پشت فعل «برگردم» فرض‌هایی نشسته‌اند، که نمی‌دونم دقیقاً کدوم‌ مناسب و کدوم بیجا هستن. هر سری که برمی‌گشتم، تصور می‌کردم که اون شبکه هنوز زنده بود. این سری رفتم و دیدم جنازه‌اش مدت‌هاست زیر خاک رفته. البته من هم تغییر کرده‌ام. چطورش برام روشن نیست و متأسفانه معتمدی نیست توضیحم بده. این سمت شهر، آینه کم‌یاب‌ه.

تبریز که بودم، خواب دیدم توی گروهی با یه سری دوست اروپایی نشسته بودیم و انگلیسی حرف می‌زدیم. یه دختر هم روبروم و وسط گروه بود که با هم در گفت‌وگو بودیم و از یه حرفی که زده بودم در تعجب‌زده شده بود. بیدار شدم متوجه شدم وقتش شده که دیگه کم کم برگردم روتردام. این چند روز قبل از سفرم به تهران بود.

۱۳۹۶ آبان ۳, چهارشنبه

MGMT - Little Dark Age

" 'Little dark age' comes out of what has been an anxious last few years, maybe a result of the shared sense of this world coming apart, does this have something to do with the way our world has been mediated? Much of what we now consider the world we experience online, and it's not hard to see this landscape as Boschian, a paradoxical web of strange impersonal relations. We take pleasure in punishing each other and ourselves, we're half-beast cybernetic avatars chewing through our tongues more reactionary more self congratulatory, ...we're exhilarated and mesmerized by disaster and mass awfulness. It's hard not to read this moment as our subconscious desire to destroy nature because maybe if the planet is dead and everyone else is dead then we'll have prevented death and secured our divinity." from here




خوابِ یوزپلنگ

چند شب پیش، خواب دیدم دارم توی کوچه خیابون‌های سنگ‌فرش یه شهر اروپایی تنهایی قدم می‌زنم. روز بود، تعدادی دیگه در پی زندگی خودشون اینور اونور می‌رفتن. توی شهر به طور عادی یوزپلنگ وجود داشت، همون طور که تو استانبول مرغ دریایی و گربه می‌بینی. یه مقداری از یوز‌ها می‌ترسیدم، هرچند فعلاً باهام کاری نداشتن. وارد یه اتاقک توالت شدم، که همینطوری توی یکی از کوچه‌ها وسط راه گذاشته شده بود، کنار یکی دیگه. توی کیوسک ایستاده بودم و یهو دیدم یه یوز پلنگ سرش رو از بالای کیوسک آورده بالا و منو نگاه می‌کنه. فکر می‌کردم احتمالاً‌ نمی‌تونه داخل بیاد، ولی چند لحظه بعد دیدم داخله و با هم درگیر شدیم. با دست‌های خالی راهی برای کشتنش نداشتم، بعد مدتی درگیری انداختمش روی لبه‌ی کیوسک و ستون فقراتش رو شکوندم. بی‌حرکت شد و نفسی راحت کشیدم، ولی وقتی از کیوسک خارج شدم همه مردم شهر باهام بد شدن، انگار که مجرم باشم. همه بهم اخم می‌کردن. پیاده‌روی‌ام رو ادامه دادم و به یه کیوسک بستنی فروش رسیدم. یه قیف گرفتم برای خودم و گوشه‌ای نشستم بخورم. بستنی خیلی خوبی بود ولی ازش لذتی نمی‌بردم، چون تنهایی داشتم می‌خوردم.

۱۳۹۶ شهریور ۲۹, چهارشنبه

دوری تجربه‌ای بیهوده‌ است

نزدیک‌ترینِ دوستانِ اینجا، بهترین متنی که امسال تا به حال خونده‌ام رو نصفه رها می‌کنه چون «حوصله‌ام سر رفت».

به ز فرستادم، «شاید برات جالب باشه.» گفت «بود. 🦊» دوست دارم باور داشته باشم که کامل خوند و می‌شد بعدش در موردش حرف بزنیم و صرف اینکه خیلی دورتر زندگی می‌کنه نتونستیم.

ز لزوماً یک نفر نیست. کمی هم نماینده یه اجتماعی‌ه که ازشون دور افتاده‌ام. یا دوست دارم باور داشته باشم که دور افتاده‌ام.

سال ۲۰۱۷، انگار همه‌ دوستان اون سمت اقیانوس آنتلانتیک ماندگار شده‌ان.

۱۳۹۵ بهمن ۱۷, یکشنبه

سالن انتظار فرودگاه

موقعی که سالن انتظار فرودگاه*، مرکز جهان مکشوف میشه، چاره‌ای جز درباره‌ سفرها نوشت نیست.

چند روز دیگه لیون میرم و بعد پاریس. گفته میشه که پاریس شهر مهمی‌ه. با خودم فکر می‌کنم اَ اونجاست یا فعلاً سوویس‌ه؟ می‌گفت کافه‌های پاریس غذای خیلی خوبی دارن.

----
*:‌ مجازاً ایستگاه‌های قطار هم.