۱۳۹۴ اردیبهشت ۶, یکشنبه

تصور

تصور کردم وقتی بعدش دوباره به حرکت افتادم، سلسله حوادث چطور پیش میرن.

احتمالاً اول به فرودگاه آمستردام میرسم. کنترل پاسپورت،‌ یه سری نیمه-نظامی اول کار یا اول کار مانده، چهار شانه و مو بور و ساختار چهره، ساکسون/ژرمن. از فرودگاه خارج میشم، با یه چمدون در دست و یه کوله پشتی به پشت. یه طوری خودم رو به ایستگاه قطار میرسونم (شاید هم چیز دیگه‌ای؟ بعیده.). سوار قطار میشم و نزدیک به ساعتی مشغول منظره‌ی گذرای یه کشور مسطح زیر سطح دریا میشم. میرسم روتردام. این وسط یه اتفاق مسخره ای افتاده - شاید اشتباهاً دو تا بلیط خریدم، شاید بارون راه افتاده، شب دیروقت شده - بالاخره یه اتفاقی از سر بخت بد پیش اومده. میرسم آدرس جدیدم. نمیدونم چقدر، یه مقداری با یه سری آدم جدید معاشرت میکنم و میرم توی اتاقم. کیف‌ها رو زمین میذارم.

بعدش چه اتفاقی میفته؟ یه لیست درست می‌کنم، از چیزهایی که برای اتاق و خونه‌ی جدید لازمه تهیه کنم. لباس‌هام رو عوض نکرده‌ام و مقداری خرت و پرت کوچیک از کیف و (یا) چمدون خالی می‌کنم تا دستم به یه دفترچه‌ و قلمی برسه (حوصله‌ی تایپ کردنش رو گوشی رو ندارم، یا شاید هم طبق معمول زیادی سنت‌گرا شده‌ام). لیستو ورمیدارم، نگاه سریعی به نقشه‌ی روی گوشیم میندازم، صحبت کوتاهی با آدمهایی که باهاشون معاشرتی شده، و بعد میرم بیرون بگردم. برمی‌گردم خونه، سریع به دسته‌ای آدم مهم‌تر خبر می‌دم که سلامت رسیده‌ام. دوباره راهی میشم.

وسط این ماجراها از تنهایی هول نمیشم. از محیط جدید و لهجه‌ی جدید و طرز راه رفتن جدید نمی‌ترسم. به یاد می‌آرم اون لحظه‌هایی که فراموش کرده بودم که ما همه‌مون در بهترین حالت یه دسته آواره‌ایم، و در بدترین حالت عبث‌ترین خلقتِ آسمان‌ها و زمین.
و حال ندارم اینجا شرح بدم چی عوض شده.
یه لیست می‌نویسم و میرم بگردم.
---
پ.ن. و البته هنوز هم ممکنه روتردام نرم.

۱۳۹۴ فروردین ۲۹, شنبه

(احتمالاً‌ من آدم مریضی‌ام)

همین چند وقت پیش، یه چیزی متوجه شدم (و الانی که دوباره به یادم اومد تصمیم گرفتم اینجا ثبتش کنم).

بیشتر از اینکه در کمبود این باشم که توی رابطه ای باشم، دلتنگ اینم که با دختری توی رابطه باشم و دعوامون بشه و به طور مسالمت آمیزی حل و فصلش کنیم. اینکه اعصابمون از همیدگه خورد باشه و یه طوری باهاش کنار بیایم.

دختر اینطور سالمی کمه یا اینکه من آدم مریضی‌ام. یای منطقی البته، هرآینه هر دو همزمان ممکنن.

۱۳۹۴ فروردین ۱۴, جمعه

تجدد هم صرفاً بازگشتیست به گذشته

تموم شد.

خبرش رو هم توی فیسبوک نوشتم. پایانش مثل پایان رابطه‌ی قبلیم میمونه، بیشتر حالت قهر کردن داره تا دست تکان دادن و خداحافظی کردن. نمی‌دونم قهر کردن با مهندسی ه یا خاورمیانه، نمی‌تونم دو تا ماهیت رو از هم تفکیک بدم ولی از تفکیک دادنشون هم دیگه دست کشیدم، که نیازی دیگه به تفکیک دادنشون نیست - وقت تصمیم‌گیری رسیده و اگه بعداً از هم تفکیک شدن، از جدا جدایشون استقبال خواهد شد - یا نخواهد شد، بسته به اینکه با کدومشون باید قهر کرد.

بهم دوباره یادآوری شد که روابطم با آدمها چقدر گسترده‌تر از چند ارتباط کوتاه-مدت اطرافیانم هست. چقدر بیشتر آدم‌های مهم و محترمی توی زندگیم حضور دارن، که از هزار تا چند ده هزار کیلومتر دورتر زندگی می‌کنن و از لحاظ زمانی بعضاً ۳ سال بینمون فاصله افتاده. ولی ذهنم حتی اجازه نمیده تصور کنم که در طول این ۳ سال کوچکترین چیزی عوض شده. A matter of fundamentals. اصول کماکان پا برجاست. اون شخص هنوز همون شخصه و یه سری چیزها هیچوقت - یا حداقل در طول این بازه‌ی زمانی و مکانی که در ادراک من میگنجه، هیچوقت - عوض نمی‌شن.

دنیا بر پایه‌ی قوانین ثابت و غیر قابل تغییری می‌چرخه. بعد هر دوره‌ای دوره‌ی دیگه‌ای شروع میشه و این دوره‌ها دائم رو هم تا می‌خورن و به هم‌دیگه پی‌وند می‌شن. پی‌وند رو وقتی جدا می‌نویسی قشنگ‌تر به نظر میاد (ترجمه‌ی مستقیم görünüyor). یه جایی شرق‌تر از شرق، یه مرد عاقلی گفت تنها اصل ثابت دنیا، تغییره. حتماً دست‌کم هزار و یک نفر دیگه هم قبل و بعدش گفتن، حرف جدیدی نیست.