۱۳۹۴ آذر ۶, جمعه

تمرکز و عدمش

چند روزه تمرکز کرده‌ام رو قطعاتی از کد پایتون که قراره دیتا رو از یه جا بگیره و به جای دیگه‌ای برسونه. هر قسمتش دچار مشکل و مصیبت جدایی‌ هست که حل کردنش نیاز به وقت و حوصله داره، ولی کار به جایی رسیده که مهم‌ترین مشکل‌ها حل شده‌ان و حال با چند تغییر کوچیک کد به تمام احتمالاً تکمیل شه.

بین خوندن متن توضیح یکی از کتابخونه‌های پایتون، در جستجوی راه چاره‌ای برای یکی از مشکل‌ها، آهنگ کلمبیای اویسیس باز بود. جایی که گیتارها شروع می‌کنن جمله زدن به کل حواسم پرت شد و یادآوری شد در حال حاضر در صدر امور صبر است، برای رسیدن گیتار الکتریک.

سعی هم می‌کنم اینجا بیشتر بنویسم.

۱۳۹۴ آبان ۱۷, یکشنبه

سرزمین آزادگان، وطن شجاعان

اگه از شیکاگو هم بخوام بگم، باید بگم که بر خلاف انتظارم هیچ حس خاصی نسبت به اینجا بودن نداشتم. الان که تقریباً ۲۶  ساعت تا ملاقات حضوریم توی فرودگاه اوهیر با بوئینگ ۷۷۷ مونده، می‌تونم یه چیزایی در مورد چند روزی که آمریکا بودم بگم. ولی چندان حرفی برای گفتن نیست.
برج‌هایی که قبلاً شیکاگو بوده‌ان، هنوز هم شیکاگو مستقرن. یه چند تا همسایه بهشون اضافه شده، منجمله برج ترامپ. هنوز هم هفت‌تیرکشی توی مدارس صفحه اول روزنامه‌ها رو پر می‌کنه. از ۱۵ سال پیش تعدادشون حسابی کمتر شده، ولی باز هر بار که اتفاق میفته، یادآوری ه برای اینکه همین ۱۰۰ سال پیشتر نبود که کلمه‌ی wild و west رو کنار هم استفاده می‌کردن.

نمی‌دونم به قدر کافی به گرایش ماجراجویی آمریکایی وفا کرده‌ام یا واقعاً بهتر بود با ماشین استقراضی، تنهایی می‌رفتم میلواکی سک سک کرده برمی‌گشتم. این رو زمان مشخص می‌کنه احتمالاً.
ایلون ماسک یه جایی گفته بود این مملکتی از ماجراجوهاست، این ایالات متحده. درست نمی‌فهمم ماجراجویی چطور به حقوق حمل سلاح گرم و خودشیفتگی و جهل فرهنگی ربط پیدا می‌کنه. آمریکا رو واقعاً نمی‌فهمم، ابهام روی ابهام؛ چیز مهمی‌ه و گمانم باید قسمتی از تلاش و وقتم رو با پیگیری فهمش شریک شم.

۱۳۹۴ آبان ۱۳, چهارشنبه

صبح آخر فیلادلفیا

اتاق هتل از بهترینِ مکان‌ها برای پست وبلاگ نوشتن‌اند. ۱۳ سال گذشت تا به اینجا بتونم برگردم و توی پرواز رفت حتی یک بار هم بالا نیاوردم. ۵ روزی که فیلادلفیا بوده‌ام، فرصت کافی بهم نداده که آمریکا رو باز بشناسم. یه مقداری هم برام عجیبه که از وقت اومدن هیچ حس خاصی نسبت به اینجا بودن ندارم. چندان حس تعلقی نسبت به اینجا ندارم. البته یه مقداریش هم به این برمیگرده که این ۵ روز بیشتر داشتم کنفرانس رو بهتر میشناختم و کمتر آمریکا/فیلی رو.
کم کم داره صبح میشه و شهر به حرکت برمیگرده و باید برم از چند ساعت باقی مونده‌ام توی فیلادلفیا بهترین استفاده رو بکنم. تا برسم شیکاگو و ببینم اونجا احساس تعلقی به سرم می‌زنه یا نه.
چطوری‌ه که این کشور اینقدر مهمه؟