۱۳۹۸ آذر ۷, پنجشنبه

You and Me Both

همخونه‌ایم الف یکی از مزخرف‌ترین آدم‌هایی‌ه که در عمرم ادبار شناختش رو داشته‌ام. از هر رنگ مسئولیتی فرار می‌کنه، دائماً‌ در حال شکایت در مورد این و اون‌ه، و هیچ علاقه‌ای به رعایت اصول هم‌زیستی نشون نمیده، سوا از این، هر کلمه‌اش به‌وضوح مرتبط‌ه به چه چیزی (گمان می‌کنه) می‌خوای بشنوی، و نه اینکه حقیقت چیه.  می‌تونم هم بگم که رویکردی ابزارگونه‌ به جنس دوم داره، ولی فی‌الواقع به جنس اول (و دیگر اجناس؟) هم همین رویکرد رو داره - صرفاً به جنس دوم، ابزارگونه‌ی ‌جنسی هم. پی داستانی، جدیداً پس از سال‌ها زندگی زیر یه سقف به یقین رسیدم که خنگه؛ به طور دقیقتر: هوش عمومی‌اش از هوش عمومی بیشتر اطرافیان اجتماع‌مون به مراتب پایین‌تره. نه به این دلیل، که به ماقبل‌ها، هم‌صحبتی‌مون رو به حداقل رسونده‌ام و قیافه‌اش صرفاً‌ یادآور فقرم (نسبی - به اطرافیان) در این دوره‌ از زندگی‌ه، چرا که تنها دلیل هم‌خونگی‌ام باهاش اینه که چاره‌ی مناسبتری وجود نداشت، اون‌طور که برای خیلی از اطرافیانم رو شد.

امروز صبح، طبقه پایین بودم مشغول مرتب‌سازی مصائب آشپزخانه قبل از حرکت به سمت جلسه‌‌‌ای، که الف پایین اومد و با سلام و خداحافظی معمولش از خونه خارج شد. چند لحظه بعدش صدای تق تق دستش رو سمت مخالف پنجره‌ی آشپزخونه حواسم رو جلب خودش کرد و با قیافه‌ی خون‌آلودش مواجه شدم. گویا از پله‌های مجتمع افتاده بود و سرش ضربه خورده بود و شانه‌اش درد می‌کرد (در رفته بود؟). در طی زنگ زدن به اورژانس و تشریف‌فرمایی پلیس و پارامدیک، یکی در میان نعره ‌می‌زد و چرت ‌می‌گفت. نه تنها من، که به تنهایی تونست اعصاب سه مأمور جوون و سرحال پلیس رو هم (کمی) متلاطم کنه. مسلماً به خیلی چیز‌ها عادت کرده‌اند، مثلاً صحبت انگلیسی با یه تماس‌گیرنده. اما شگفتی ناشی از رودررو شدن با این‌چنین هنجار‌ها از مردی در اواخر دهه‌ی چهارم زندگی‌اش چیزی نبود که می‌تونستن دو سه ساعتی پیش سر میز صبحانه‌شون پیش‌بینی کنن. انسان در مقابل درد شدید رفتارش تغییر می‌کنه، و مشاهدات صبح امروز  ما، بازتابی دوباره و شدید از ذات این آدم بود.

ساعت‌ها گذشت و من صبحانه و نهار نخورده، تونستم زنده خودم رو برسونم به مجلس تقدیر از برترین‌های دانشگاهمون. امید داشتم چند مطلب جالب در مورد یافتن شغل یا جدید‌ترین اخبار گروه‌های تحقیقی دانشگاهمون بشنوم، که متأسفانه میسر نشد. برنامه با تقدیر از محقق‌های برتر امسال پایان یافت، و البته که قیافه نحس فقرم (نسبی‌ - نسبت به اطرافیان) برای آخرین لوح امسال برانداز پرده نمایش شد. قاضیان این مسابقه، مطالب او را بسیار پسندیدند و او را بسیار تحسین کردند.

ایستگاه تراموا با سالن اجلاس پنج دقیقه پیاده فاصله داشت. ترجیح دادم پیاده برم خونه که شاید از هوای نیمه بارونی شهر بهره‌ای بردم و کمی ذهنم آروم شد. عاجزم از فهم اینکه چطور میشه مردی بدین شرارت اینچنین مورد تحسین و ستایش باشه. کسایی که کنارم نشسته‌ بودن، و ستاینده‌ها (ستایش‌گرها؟)، وابسته به این محیط آکادمیک و اهرم‌های لزج‌ش هستن که البته جدان از اخلاق و تأثیرگذار. لازم نیست خیر باشی یا شر،‌ اگه بازی رو خوب بکنی بهت جایزه (قدرت) می‌دن. اما این ستاینده‌ها معمولاً‌ آدم‌های فهیمی هستن، و این شر از فاصله چند سال نوری هم مبرهن‌ه. هرکسی چند دقیقه فرصت هم‌نشینی‌ الف رو داشته به این موضوع به نوعی اشاره کرده. پس چطور میشه که همچین آدم پستی به قدرت و حمایت دست پیدا می‌کنه؟ و این چی در مورد دنیامون می‌گه؟

عصر گذشت و شب شده بود. هنوز چند دیقه به شروع مجدد بارون مونده بود. از جلوی یکی از کافه‌های مورد پسندم رد می‌شدم، طبقه اول ساختمون قدیمی پلیس شهر. محیطش خوبه، ولی قهوه‌شون - نمی‌دونم چرا - زیادی تنده. جالب بود که هنوز بازه، کافه‌های این شهر چراغ‌هاشون معمولاً‌ زودتر از اینها خاموش میشه. چشم در چشم دختری شدم که حواسش از متنی که می‌خوند پرت شده بود. می‌خواست حواسش پرت شه، حوصله‌اش از متن سر رفته بود و دنبال راه فرار بود. منم همینطور.

۱۳۹۸ مهر ۱۸, پنجشنبه

تخم، از اندی ویر

The Egg, from Andy Weir
تخم،‌ از اندی وِیر.
----
در راه خانه مُردی.
سانحه‌ی رانندگی بود. شبیه هزار سانحه‌ی دیگر، اما کماکان کشنده. همسر و دو فرزندت را در آن دنیا جا گذاشتی. مرگت بی‌‌درد بود. مامورهای نجات تمام تلاششن را برای احیایت کردند. اما باور کن بدنت در حدی پلاسیده شده بود که همین بهتر که تمام شد.
و در این میان بود که همدیگر را ملاقات کردیم.
«چه... چه شده؟» تو پرسیدی. «کجایم؟»
«تو مُرده‌ای.» در پاسخ گفتم، بی‌آرایش. جای لفافه نیست.
«کامیون... یه کامیون دیدم و داشت چپه می‌شد...»
«آره!» گفتم.
«من... من مردم؟»
«آره. ولی ناراحت نشو، همه می‌میرن.»
اطرافت را نگاهی کردی. همه جا خالی بود. فقط من و تو بودیم. «ما کجاییم؟» تو پرسیدی «آخرت اینه؟»
گفتم «کم و بیش.»
پرسیدی «تو خدایی؟»
«آره»‌ جواب دادم. «من خدا هستم.»
«بچه‌هام... همسرم!» تو گفتی.
«خب؟‌ چی در موردشون؟»
«اونا مشکلی براشون پیش نمیاد؟»
«آفرین به تو.» گفتم. «چند لحظه پیش مردی و نگرانی اصلیت خونواده‌ته. چه خوب، عجب سخاوتی.»
شگفت‌زده به من زل می‌زدی. به نظرت چندان شبیه خدا نبودم. فقط شبیه یک انسان بودم، حتی شاید یک انسان ماده. یا یک موجود مقتدرانه شاید. بیشتر شبیه معلمی دبستانی تا قدیر حکیم.
«نگران نباش،»‌ گفتم. «مشکلی براشون پیش نمیاد. فرزندانت تو رو به بهترین نحو یاد خواند کرد. وقت نبود که فرصت نفرتی پیدا بشه. همسرت هم خودش رو اشک‌ریزان نشون میده، اما در واقع کمی احساس راحتی می‌کنه. بیا روراست باشیم، مدتی‌ه رابطه‌تون شکرآب شده بود. ولی شاید مرهمی باشه که بدونی این احساس راحتی‌ بهش شدیداً‌ احساس گناه هم می‌ده.
«هوم،» تو گفتی. «خب الان چی؟‌ میرم بهشتی جهنمی چیزی؟»
«نه، هیچ‌کدوم،» گفتم. «از نو متولد می‌شی.»
«عجب،» گفتی «پس تهش هندوها درست فهمیده بودن،»
«همه‌ی ادیان به نوع خودشون درست بودن،» گفتم. «با من بیا.»
به دنبال من قدم زدی درون تهی. «کجا می‌ریم؟»
«جای خاصی نمی‌ریم،» گفتم. «صرفاً‌ خوبه وقتی حرف می‌زنیم یکم هم پیاده‌روی کنیم.»
«خب، ولی که چی؟» پرسیدی. «وقتی از نو متولد می‌شم، دوباره یه صفحه‌ی پاک و سفیدم، نه؟ یه نوزاد. همه‌ی تجربه‌ها و کارایی که تو این عمرم کردم هیچ فایده‌ای نداشتن.»
«این چه حرفیه!» گفتم. «تو درونت همه‌ی علم و تجربه‌های زندگی‌های پیشینت رو داری. فقط الان یادت نمیاد.»
ساکن شدم و دستانم را بر شانه‌هایت گذاشتم. «روحت از هرچی می‌تونی تصور کنی باشکوه‌تر، زیباتر، و عظیم‌تره. ذهن یه انسان فقط می‌تونه یه ذره از وجودت رو جا بده. مثل اینه که برا امتحان دما انگشتت رو تو لیوان آب فرو کنی. یه قسمت ریزی از خودت رو تو لیوان می‌کنی، و وقتی میاریش بیرون، همه‌ی تجربه‌ای که اون تو بود رو برات با خودش میاره بالا.
«برا ۴۸ سال یه انسان بودی، برا همین هنوز خودتو کش و قوس ندادی که باقی آگاهی بی‌کرانت رو بشناسی. اگه یکم بیشتر اینجا بپلکیم، کم کم همه چی دوباره به یادت میاد. ولی فایده‌ای نداره سر هر زندگی این یادآوریو تکرار کنیم.»
«یعنی چند بار تا الان بازتولد داشته‌ام؟»
«اوه خیلی بارها. خیلی خیلی بارها. و تو زندگانی‌های متفاوتی.» گفتم. «این سری، قراره بری تو سال ۵۴۰ میلادی و یه دختر دهاتی چینی بشی.»
«صب کن، چیچی؟» با تعجب گفتی. «تو داری منو تو زمان پس‌ می‌فرستی؟»
«خب، فی‌الواقع بله. زمان،‌ به اون مفهوم که تو می‌شناسیش، فقط تو دنیای شما وجود داره. تو اون جایی که من ازش میام زمان یه چیز دیگه‌اس.»
«تو از کجا میای؟» گفتی.
«خب،» توضیح دادم «بالاخره منم از یه جایی میام. یه جای دیگه‌اس. و دیگرانی مثل من هم وجود دارن. می‌دونم می‌خوای بدونی اونجا چجور جاییه، ولی باور کن از درکت خارجه.»
«هوم،» با کمی اندوه گفتی. «ولی صب کن. اگه من یه زمان دیگه‌ای بازتولد داشته باشم، ممکنه قبلاً یه موقعی با خودم ملاقاتی داشته‌ام.»
«البته. دائماً پیش میاد. و وقتی هر دو جان فقط از زندگی خودشون آگاهی دارن، حتی نمی‌فهمی که داره این ملاقات اتفاق می‌افته.»
«خب پس چه فایده‌ای داره؟»
«واقعاً؟» پرسیدم. «واقعاً؟ داری ازم می‌پرسی فایده و معنای زندگی چیه؟ فک نمی‌کنی یکم کلیشه‌ای ه؟»
«بابا سوال معقولیه دیگه،» اصرار کردی.
مستقیم در چشمانت نگریستم. «معنای زندگی، دلیل اینکه تمام این جهان رو آفریدم، اینه که تو بالغ بشی.»
«منظورت بشره؟ می‌خوای ما بالغ بشیم؟»
«نه، فقط تو. تمام این جهان را برای تو خلق کردم. با هر جان جدید رشد می‌کنی و بالغ‌تر می‌شی و خردی حکیم‌تر و قدیرتر می‌شی.»
«فقط من؟‌ پس بقیه چی؟»
«بقیه‌ای وجود نداره،»‌ گفتم. «تو این جهان، فقط تویی و من.»
به من خیره می‌شوی. «ولی همه‌ی آدم‌های رو زمین...»
«همه‌شون تویی. بازتولدهای دیگه‌ای از تو.»
«چی – من ‌همه‌ام؟!»
«گویا داره کم‌کم شیرفهم میشه،» گفتم، و تشویقاً دستی به شانه‌ات زدم.
«یعنی من تمام انسان‌هایی هستم که در طول تاریخ زندگی کرده‌ان؟»
«و تمام اونایی که خوا‌هند کرد، بله.»
«یعنی من مصدقم؟»
«و طالقانی هم،» اضافه کردم.
«و حتی هیتلر؟» با وحشت گفتی.
«و میلیون‌هایی که کشت.»
«حتی چنگیز خان؟»
«و تمام فرزندانش.»
ساکت شدی.
«هر دفعه‌ که به یکی ظلم کرده‌ای،» گفتم، «داشتی به خودت ظلم می‌کردی. تمام نیکی‌هات هم به خودت بود. هر لحظه‌ی شاد یا اندوه‌گین هر انسان، تجربه‌ی خود توه.»
مدتی طولانی به فکر فرو رفتی.
«چرا؟» از من پرسیدی. «تمام این آفرینش برای چه؟»
«چون روزی می‌رسه که تو هم مثل من خواهی شد. چون ذاتت اینه. تو از جنس منی. فرزند منی.»
«چی...» متحیرانه گفتی. «یعنی من خدام؟»
«نه. هنوز نه. هنوز فقط یه جنینی. در حال رشد. هروقت عمر تک‌تک انسان‌های تمام تاریخ رو تجربه کردی، رشدت به اندازه‌ای می‌رسه که وقت تولدت شه.»
«پس تمام جهان،» گفتی، «همه‌اش...»
«یه تخمه.» پاسخ دادم. «دیگه وقتش رسیده که بری دنبال عمر بعدیت.»
و تا در بدرقه‌ات کردم.

۱۳۹۸ مهر ۱, دوشنبه

عواطف پیچیده*، تنهایی

انسان از نوزادی کم کم توانایی احساس عواطف ساده‌ای رو کسب می‌کنه. اندوه، شعف، تعجب، هیجان، ترس. این عواطف نهایتاً وابسته به زبان هم هستند (شاید). ابتدا این چند احساس رو درک می‌کنه، و کم کم با گذر زمان و تقویت توانایی‌های روانی‌ش، احساسات پیچیده‌تری رو درک می‌کنه (البته برخی گویند میان این دو مرحله عواطف ساده اما شدید دیگری هم، مانند نفرت و عشق، کم کم شکل پیدا می‌کنن). این احساسات پیچیده‌تر معمولا‌ً ملغمه‌ای از عواطف ساده‌ترند، مثلاً تجربه‌ای که همزمان مشعوف و هیجان‌زده‌مان می‌کنه، مثل مواجهه اتفاقی با یک دوست. احساسات پیچیده‌تر هم هستند، مثلاً شرمگینی و شعف همزمان وقت قرض گرفتن وسیله‌ای یا پولی.

به دلیل زندگی پیچیده و عجیبی که داشته‌ام، به نظر میاد که تجربه‌های زندگی‌ام احساساتی پیچیده‌‌تر دارند، یا بعضاً شاید عمیق‌تر،‌ نسبت به معمول انسان. گویی گوی تجربه‌ام بزرگ‌تره و جای بیشتر‌ برای احساسات پیچیده (با فضای بیشتری که بخاطر پیچیدگی‌شون می‌گیرند) یا احساسات ساده ( با عمق بیشتر که فضای گوی رو پر کند) دارد. اینکه تجربه‌های متفاوت و متغیری داشته باشیم، حدس می‌زنم در اندازه‌ی گوی‌های احساسات تجربی‌مون اثر می‌ذاره.

دائماً احساس می‌کنم که گوی‌های ذهن باقی اطرافیانم کوچکند. سر فرصت،‌ گوی‌های تجربه‌هایم رو از قفسه‌های انباری ذهنم بیرون می‌کشم و به اطرافیان معمول و مهمان‌های ویژه، دختر‌ همسایه‌ جذاب، بی‌هویت‌های آنلاین نشون میدم و چیزی از درکشون نصیبم می‌شه. معمولاً، مقداری از گوی رو جذب می‌کنند ولی کمی ته گوی باقی می‌مونه، و من، معمولاً ناراحت، گوی رو دوباره تعارف می‌کنم. ولی طرف مقابل گوی‌هایش کوچکتره، و مجبور می‌شم دست پس بکشم و،‌ با [آن حس سرزنش خود بابت انتظارات خوشبینانه‌ی غیرواقعی]ی، گوی رو دوباره پر کنم و به قفسه برگردونم.

تنهایی یعنی خاک خوردن این گوی‌ها در قفسه‌های انبار ذهن.

توصیف منطق این باورها ساده‌اس. تصور کن شرایطی از ترومای کودکی رو، که از شهری در ایران به شهری دیگر مهاجرت می‌کنید. حال قیاس کن با مهاجرت کردن به شهری دیگر در آن سمت کره‌ی زمین. از لحاظ زبان، مرسومات، فرهنگ، شرایط، این تغییرات همگی شدیدتر از مهاجرت قبلی‌اند. مهاجرت اولی برای خیلی‌ها اتفاق می‌افته، و هرچه فاصله بیشتر می‌شه، فاصله‌ای نه جغرافیایی بلکه شدتی، از لحاظ این شدت‌ها، این مهاجرت‌ها نامحتمل‌تر می‌شن. و تجربه‌های پیشین من، بسیاریشون توی لیست این تجربه‌های نادر، نه از لحاظ فرم بلکه از لحاظ جزئیات، قرار می‌گیره. و نهایتاً می‌شه پیرتر شد و با دیگری درباره مهاجرت صحبت کرد، و روایت اون رو از مهاجرت از برلین به مونیخ شنید. ولی باز وقتی تجربه خودت رو رو می‌کنی، متوجه میشی که خیلی از محتوای عاطفی اون تجربه برای طرف مقابل قابل درک نیست.

تجربه‌ی ممتدِ [آن حسی که بالاتر توصیف شد و کلمه‌ای در وصفش نمی‌یابم]ی آدم رو سخت و بی‌حوصله می‌کنه و فرصت شگفت‌زدگی رو مهیا می‌کنه. بارها شگفت‌زده شده‌ام از اینکه کل گوی ناگهان خالی شد، یا اینکه گویی به من داده شد که هم‌اندازه یا بزرگتر از گوی‌های خودم بوده. اخیراً، و هنوز به قدر کافی برایش تحیر به خرج نداده‌ام، در بارسلونا در یک شب، دو نفر ملاقات کردم که به طرز غیرمنتظره‌ای این‌گونه بوده اند. این در دورانیست که شاید سالیانه با چهار یا پنج نفر از این نسل رودررو شوم. و قبلاً هم (اگر خاطره‌ام گواه باشد) نادر بوده، و هنوز سوادم نیست که چگونه اینگونه روابط رو جویا شم و پیدا کنم. و جدا از اون، با اقبال نیک و همراهی چرخ، اگر که اینچنین موقعیتی پدیدار شد، چگونه رابطه‌ای مستحکم و متداول کنم.

آیا امکان دارد حاضر باشند در قبال پرداختی مالی فرصت صحبت بیشتری فراهم کنند؟ یا ترجیح هست که موهایم رو رنگ کنم؟ چه رنگی؟

الان باید به الکسا مسج بفرستم؟
----
دیشب با آ و ن رفتیم فیلم جدید وودی آلن رو تماشا کردیم،‌ روزی بارانی در نیویورک. هر سه فیلم رو بسیار پسندیدیم،‌ و ن و آ معتقد بودند من بسیار شبیه وودی آلن‌ام. وقتی خونه برگشتیم، در حال آماده کردن چای شبم، به آ گفتم «دلیل اینکه اینقدر این فیلم رو دوست داشتم، این بود که تماشاش برای مدتی احساس تنهایی‌‌م رو خنثی می‌کنه. بهم یادآوری می‌شه آدم‌های دیگه‌ای شبیه من هستن.»
----
* ساده‌اس و بچگانه، اما در دسترس: فیلم انیمیشن Inside Out نگرش خوبی از این وقایع روانی دارد، و همین رویکرد گوی و قفسه را پیش می‌گیرد. دقیق‌ترینِ رویکردها نیست، اما قادر است این دستگاه ذهنی و پدیده تنهایی رو توصیف کند.

۱۳۹۸ شهریور ۲۴, یکشنبه

مثل پادشاهی تنها که به سرزمینش می‌نگرد

مدتی‌ه احساس می‌کنم پیگیر هر کاری که  میشم، به بهترین نحو انجام می‌دم. از شستن دستگاه‌های آشپزخونه گرفته تا کراوات بستن تا نوشتن مقاله‌ی علمی. ابتدا پیگیر یادگیری مراحل اولیه‌ میفتم. بعد تمرین میکنم، کم یا زیاد، بسته به پیچیدگی کار. یا اینکه شروع به کار میکنم، کمی انجام میدم، و با مرور یادگیری و بررسی نتیجه، بازسازی می‌کنم/از نو انجام میدم. بعد کم کم که کار انجام شد، کارم رو با کارهای مشابه انجام شده توسط آدم‌های دیگه مقایسه میکنم. تقریباً همیشه نتیجه می‌گیرم کارم عالی بود، یعنی از ۸۰٪ اطرافیانم بهتر بود.

چند روز پیش، بعد از جلسه‌ی تدریس، آ، هم‌خونه‌ایم، از تدریس پرسید و گفتم همه‌چی عالی پیش رفت و هر‌کاری انجام میدم گل می‌کارم. خودشیفتگی محض، ولی چرا که نه؟ حقیقته. بعدش به این فکر می‌کردم که دلیل اینکه اینقدر همیشه هر کار رو عالی انجام میدم، اینه که اطرافیان اینقدر مزخرفن، نه اینکه من اینقدر خوبم.

این جمله آخر دائماً تو چند سال گذشته تکرار شده، با مسند الیه های متفاوت. عجب دوستان مزخرفی. عجب همکارهای بزدلی. الخ. دیروز با یکی شام میخوردم و برام میگفت که راحت میتونه با هر جور آدمی ارتباط برقرار کنه. بهش نگفتم در طول کل مکالمه‌مون از من دو تا سوال پرسیده بود: چطوری؟‌ چه خبر از کارا؟

لحظاتی پیش، دقایق مختصری تونستم ذهنم رو خالی کنم. در عوض، ذهنم تصویری از حال فعلی‌ام بهم هدیه داد. تصویر زیر بود، شاهی از قرون گذشته که به سرزمینش می‌نگره، بی هیچ کسی که این سرزمین رو بهش نشون بده، یا باهاش شریک شه.


۱۳۹۸ شهریور ۱۶, شنبه

هدلاین‌های روزنامه‌های بریتانیا، دیروز


مدت‌هاست برام مسأله شده که چی باعث میشه امپراتوری‌ها سقوط کنن؟ سخته مورخ‌ها رو بایاس (متعصب؟ تبعیض‌دار؟) ندونیم، بخصوص وقتی انواع و اقسام کسانی فهیم و باشعور که دور و نزدیک میشناسیم نظراتشون درباره‌ی هر مدل توضیح دهنده اینقدر متفاوته. شنیدم این کتاب درن آجم‌اوغلو هم در همین باره‌اس، و خوبست، و هنوز نخونده‌ام.

سان، دیلی میرور، و دیلی ستار از سطل آشغال‌های بریتانیا‌ی کبیر هستن. روزنامه‌های بهتر زیادن، تایمز و گاردین مثلاً. ولی انتظار دارم که در چند دهه‌ی گذشته که بریتانیا فقیرتر و فقیرتر شده، خواننده‌های این سه به نسبت بیشتر و بیشتر شده.

۱۳۹۸ تیر ۲۶, چهارشنبه

عادات، مرسومات، ارزش‌ها در حیطه روابط

آدم‌های دیگه از وجود بسیاری از مرسومات و عاداتشون آگاه نیستن. گمان می‌کنن در نیاوردن کفش دم در خونه  «بده» و نه «نامرسوم». وقتی می‌بینن یکی کفشش رو در نمیاره، یا در حین سلام سرش رو تکون کوچیکی نمی‌ده، ناراحت می‌شن. من اینطور نیستم.

ایرانی‌ها عادات و مرسومات و ارزش‌های خودشون رو در قبال روابطشون دارن.* مقصود از روابط، معنای جامع کلمه‌اس. غیر‌ایرانی‌ها هم، بسته به فاصله‌ فرهنگی‌شون از ایران، عادات و مرسومات و ارزش‌هاشون از نسخه‌ی ایرانیش فاصله می‌گیره. مثلاً عادات اروپایی‌ شبیه به عادات آمریکای شمالی‌ه، و کمتر به عادات ایرانی‌ها. عادات یونانی‌ها به ترک‌ها شبیه‌تره تا به انگلیسی‌ها.

خیلی از دوستای ایرانی‌ام، از اینکه من رفتار‌های خلاف عادات و مرسومات و ارزش‌های روابطی ایرانی بهشون نشون دادم ناراحت شده‌اند. از اینکه ناراحت شده‌اند به مرور زمان آشفته شده‌ام و الان، بخصوص در مورد دوستای ایرانی غرب‌نشینم، ایده‌ای از اینکه چطوری باید باهاشون برخورد کنم ندارم. با ن باید تو دانشگاه روبوسی کنم‌ (غربی) یا دست تکون بدم (ایرانی)؟ یا اینکه وقتی دوستام رو دعوت کردم، براشون چایی آماده کنم (ایرانی) یا اینکه بهشون بگم همه چی هست هرچی خواستین خودتون وردارین (آمریکای شمالی)؟

و سال‌هاست سر این گیر کرده‌ام که وقتی یه دوست قدیمی ایرانی، یهو این نزدیکی‌ها سبز میشه یا من اطراف اون سبز میشم، چه رفتاری سزاست؟ بایستی پیام بفرستم و علاقه‌ام رو به صحبتی مجدد ابراز کنم، یا اینکه پیامی عمومی تو فیسبوک یا جایی دیگه بنویسم و منتظر پاسخ باشم؟ مهم‌تر، از کی می‌تونم انتظار داشته باشم برام وقت بذاره و حوصله‌ام رو داشته باشه؟ کسانی که ازشون این انتظار رو میتونم داشته باشم چه شکلی‌اند؟ این سمت تخت می‌خوابن یا اون سمت؟ وقتی شلوار می‌پوشن، کدوم پاشون رو اول تو شلوار فرو می‌کنن؟ کفشاشون رو دم در در میارن؟ وقتی میرن حموم، اول صابون می‌زنن یا شامپو؟ بند کفشاشون رو چطوری می‌بندن؟ لباس‌های روشن و تیره رو قبل از انداختن تو ماشین، جدا می‌کنن؟

بارها دوستای قدیمی‌ام این اطراف اومده‌ان یا اطرافشون بوده‌ام و صحبتمون نشده (نه فقط دوستای ایرانی‌ام، بلکه معمولاً‌ دوستای ایرانی‌ام). باری دیگر یکی از دوستای قدیمی این اطراف اومده و بهم اطلاعی از اومدنش نداده و این آشفتگی دوباره به خاطرم برگشته. دیگه هیچ فهمی از اینکه کی رو می‌تونم «دوست» خطاب کنم و کی «آشنا»ست، ندارم. گویا مفهوم «اعتماد» رو به کل فراموش کرده‌ام.
----
* و البته قومیت‌های مختلف ایرانی، مرسومات و عادات و ارزش‌های متفاوت خودشون رو. این تفاوت‌ها خیلی کمتر از تفاوت‌های بین مرسومات و عادات و ارزش‌های ایرانی‌ها با غیر‌ایرانی‌هاست و برا همین اینجا نادیده گرفته میشه.

عادات، مرسومات، ارزش‌ها

تورنتو که بودم، س می‌گفت یکی از مسائل (حتی «مشکلات») کانادا، عدم هماهنگی ملیت‌ها و نژادهای مختلف ساکنشه. می‌گفت هرقدر لیبرال باشم کماکان برام سخته باور اینکه یه بچه‌ای توی تورنتو می‌تونه بزرگ شه و هیچوقت تو عمرش لازم نشه انگلیسی یاد بگیره. قبول دارم، عجیبه. س ادامه می‌داد که: سفیدپوستا هم جمع خودشون رو دارن و نزدیک شدن بهشون راحت نیست. این هم برام قابل درکه؛ مرسومات و عادات این مردم متفرقه، و بدون اندک هماهنگی‌ای، اختلال اجتماعی سر هر چهارراه پدیدار میشه. و البته که سفیدپوستا از همه بیشتر کانادا بوده‌اند، و معمولاً قدرت بیشتری دارند، و معمولاً مرسومات و عادات خاص خودشون رو دارند، ملغمه‌ای از پسمانده‌ی دوران اروپایی گذشته و اثرات فشار‌های جغرافیای آمریکای شمالی. ولی برام عجیب بود که س به سختی با سفیدپوستا ارتباط برقرار می‌کرد. ایرانی‌ها باز نسبت به خیلی از ملیت‌های دیگه، چینی و هندی مثلاً، عادات و ارزش‌هاشون به غربی‌ها شبیه‌تره.

آ هم می‌گفت احتمالاً خیلی راحت‌ه برات که با سفیدپوستا ارتباط برقرار کنی [و تو جمعشون پذیرفته و ادغام شی].

اشتباه ‌نمی‌گفت، برام خیلی راحته. تجربه‌ی سال‌ها این سمت و اون سمت زندگی کردن مرسومات و عادات اجتماعی رو تبدیل به ابزار کرده. در حالی که بیشتر کسانی که باهاشون مواجه میشم از وجودش آگاه نیستن. مَثَلش مَثَل ماهی‌ای‌ه که تو آبه. ازش می‌پرسند اینهمه تو آب شنا می‌کنی خسته نمی‌شی؟‌ می‌پرسه:‌ آب چیه؟ بیشتر آدم‌ها ماهی‌اند. مثلینکه من نیستم و این اصلاً معمول نیست.

۱۳۹۸ خرداد ۲۳, پنجشنبه

جواب‌هایی برای لیست تورنتو

لیستی که اینجا نوشته بودم.

۱. فاصله مدرسه مون و کتابخونه ۱۰ دقیقه اس.
۲. پارک نزدیک خونمون خیلی تغییر کرده!‌ قبلاً روشن و مرتب و سرحال بود. حال علف‌های هرز، آدمهای عجیب و غریب، و تعدادی ملزومات بیخانمانی میبینی. درخت‌ها پابرجان، ولی احتمالاً اون موقع بوته می‌کاشته‌ایم. جاهایی که به عنوان محل کاشت بوته‌ها در خاطر داشتم دیگر محتوای خاصی ندارند.
۳. chinatown نرفتم. از کنارش رد شدم ولی نه از جاهایی که کیوسک‌های عجیب و غریب داشت. میخواستم یه شب dumpling بگیرم ولی فرصت نشد/خستگی چیره شد.
۴. به سمت ساحل دریاچه انتاریو که میری، موازی ساحل یه بزرگراهی در ارتفاع ۳ یا ۴ طبقه‌ای از سطح زمین داونتاون رو از شریان شرقی-غربی جدا می‌کنه. احتمالاً جایی اون حوالی بود. و شبی شبیه گذشته اونجا بودیم و صحبت می‌کردیم. فروشگاه A&C games کارت‌های mewtwo زیادی داشت، بعضیاشون ژاپنی. هیچ‌کدوم سه تا attack نداشتن.
۵. به مدرسه ابتداییمون رفتم و سوت و کور بود بیرونش. خجالت کشیدم برم داخل. ترجیح میدم تصور کنم مدرسه دیگه تعطیل شده بود و کسی اونجا نبود.
۶. به nofrills سر نزدم. اما سوپرمارکت‌های دیگری رفتم و سوپرمارکت‌های هر کشور جذابیت خاص خودشون رو دارن.
۷. نمیدونم کدوم دانشکده بودیم که توش در مورد فضا و سیاره‌ها یاد گرفتیم. ولی با س که پیاده‌روی می‌کردیم، اشتباهی وارد یه ساختمون دانشکده حقوق تورنتو شدیم که بیشتر شبیه صحنه‌ی فیلم‌های ترسناک بود. تعجب بیشتر ما بابت محلش، دقیقاً مرکز شهر تورنتو. کاش بیشتر از اونجا عکس میگرفتم.
۸. کتابخونه عمومی ای که میگفتم ۴ طبقه داره. بخش آخر کتاب‌های رفرنس و نادره، که یه سری متخصص عینکی دستکش به دست مشغول لطافت‌کاری با برگه‌های نازنین بودن. طبقه سوم یه بخش کتاب‌های science fiction داشت، که متأسفانه فرصت نشد بیشتر بگردم. آدم‌های عجیب و غریب توی کتابخونه کم نبودن. پلیس هم هرازگاهی دوری می‌زد. پشت کتاب‌خونه یه باغچه‌ی کوچک هست که تعدادی گیاه (سبزیجات خوردنی؟) توش کاشته شده بود.
۹. ناظم مدرسه رو ندیدم. اگه می‌دیدم قیافه‌اش رو در لحظه جا می‌آوردم. فکر کنم به آدم‌های دیگه اخم کرده‌ام. شاید مستحقش نبودند.
۱۰. پیتزاهای دبستان هم بابت نرفتنم به داخل دبستان ناشناخته موند. ولی سکه‌های loonie و toonie رو بازشناخته، با خودم پس آوردم.
۱۱. رفتم شهر‌بازی دریاچه تورنتو. روزی پربارون بود و شهربازی تعطیل و بیشتر جزیره سوت و کور. عکس‌های بسیار خوبی گرفتم. حوصله‌ام چندان سر نرفت، یا کمتر از حد انتظارم سر رفت. یه پرنده‌ی سمج به ساندویچم گیر داده بود و رهاکن نبود.
۱۲. بالای cn tower نرفتم. مسخره گرون بود.


۱۳۹۸ فروردین ۲۳, جمعه

On spilt milk

REM یه گروه راک‌ه. یکی از معروف‌ترین آهنگ‌هاشون،‌ Losing my religion ه. لوزینگ مای ریلیجن، موزیک ویدیوی خوبی داره.

در واقع همیشه به نظرم خوب میومد، ولی نمی‌تونستم بگم دقیقاً چیش بود که اینقدر خوب بود. صرفاً که، زیبا بود. هنرمندانه است.

جدیداً متوجه شدم چیش بود.

زندگی طیفی از تشبیهات مناسب تا نامناسب‌ه. به مثال عبور دو کشتی در تاریکی از هم. خاله‌زنک‌بازی. چقدر شبیه {فامیل نزدیک‌}ای!

به یه آدمی که یه چیزی رو نمیشناسه، تجربه نکرده، چطور اون چیز رو توضیح میدی؟ «شبیه شتره، ولی گردنش طولانی‌تره و بدنش پر از خال‌ه». «شبیه موبایل‌ه، ولی یکم بزرگ‌تر و سنگین‌تر».

ولی پایان یه رابطه عاطفی رو به یه آدم دیگه چطوری توضیح میدی؟ پایان یه رابطه عاطفی، شبیه به چیه؟

تو جُک‌سرای* ریچارد آیوادی، کتاب The grip of film، ریچارد نوشته**: چی توی رابطه‌ست که وقتی تموم میشه، انگار حفره‌ای تو ذاتت ایجاد شده و هیچ ایده‌ای نداری از کجا اومده ولی می‌دونی همیشه باهات خواهد موند؟» بعد اینکه اینو خوندم (شاید به طور اتفاقی) آهنگ لوزینگ مای ریلیجن رو باری دیگر گوش کردم. و اون موقع بود که متوجه شدم.

از دست دادن یه رابطه عاطفی شبیه از دست دادن ایمان ه.

و اینه که ویدیوی آهنگ اینقدر خوبه.

و اینه که خود آهنگ اینقدر خوبه.

لوزینگ مای ریلیجن تکیه کرده روی یکی از بهترین تشبیهاتی که تا به حال شنیده‌ام.

زنده‌ام که با این تشبیهات مواجه شم.

----
* ترکه یه جَک می‌بینه فکر می‌کنه جُک‌ه، می‌خنده.
** نقل خیلی به مضمون. ریچارد نخون اینارو.

۱۳۹۷ بهمن ۲۰, شنبه

لیستِ تورنتو

دارم لیستی مرتب میکنم از کارهایی که باید وقتی رفتم تورنتو انجام بدم. میگم «مرتب» ولی ترتیب خاصی ندارن:

  • اندازه‌گیری فاصله بین مدرسه ابتداییم و کتابخونه‌ی دوران تورنتو. واقعاً اونقدر که تصور می‌کردم دور بود؟
  • پیگیری گیاه‌ (درخت‌؟) هایی که تو پارک نزدیک مدرسه یه روز بهاری کاشته بودیم. هنوز زنده‌ان؟ پلاکی از ما برجاست؟
  • chinatown هنوز هم بوی کثافت میده؟ خیابونهاش هنوز پر خیسی و بخارن؟
  • اون جایی که یه فروشگاه ژاپنی مانند (کره‌ای شاید؟) که یه کارت mewtwo با سه تا attack به زبان ژاپنی دیدم کجا بود؟ یادمه یه شبی داشتیم با دوستای بابام بعد از یه شام مانندی پیاده روی می‌کردیم و از جلوش رد شدیم. نزدیک یه بزرگراه از هم خداحافظی کردیم. خیلی دیروقت بود، خیابون‌ها (غیر از بزرگراه که بالاتر از سطح زمین بود) خالی بودن.
  • پیگیری معلم ایرانی‌تبار مدرسه ابتداییمون. فکر کنم قسمت مهمی از اندک سلامت روانی فعلیم رو مدیون اونم. یادمه یه بار چشمش خونی شده بود و ازش میترسیدم. شاید از استرس یکی از رگهای چشمش ترکیده بود. شاید هم عمل چشمی انجام داده بود.مطمئنم از دعوایی چیزی نبود، چون جای دیگه‌ای از بدنش آثار ضربه‌ی فیزیکی نداشت. فکر نکنم دیگه اون دبستان کار میکنه: توی وبسایت پیداش نکردم. شاید مدیر دبستان اطلاعی ازش داشته باشه. بد نیست براش یه بسته استروپ وافل ببرم.
  • فروشگاه nofrills ای که دائماً‌ میرفتیم کجا بود؟ یادمه خیلی دور بود و مصیبت بود. فکر کنم نزدیک یه فروشگاه future shop بود، ولی اونا گویا خیلی وقته بسته شدن.
  • دانشکده‌ای که اون astronomy summer camp توش برگزار شد. تقریباً مطمئنم یکی از دانشکده‌های دانشگاه تورنتو بود، ولی اینکه کدومشون بود رو خاطرم نیست. راهروهای تاریک و بزرگی داشت و توی کمپ بهمون اسنک‌های مزخرفی میدادن. یه بسته کوچیک چیپس و یه آبمیوه با برندی ناآشنا. و فکر کنم نزدیک خیابون کتابخونه‌ی عمومی دوران کودکیم ه. الان که فکر می‌کنم، عجب آشغال‌هایی برامون خریده بودن: مگه موز و سیب چقدر از doritos و lays گرونترن؟
  • شمارش طبقه‌های کتابخونه عمومی. چرت میگم، چک کردم رو اینترنت و پنج طبقه بیشتر نداره. ولی آیا طبقه پنجم اونقدر که یادم مونده ترسناک بود؟
  • بایستی یه نگاه کج به ناظم دبستان بکنم. یه بار زمان نهار منو اشتباهی به جای اینکه به میز کلاسمون ببره، با بچه‌های بدرفتار تنبیه کرد. اسمش یادم نیست و احتمالش خیلی زیاده دیگه اون دبستان کار نمیکنه.
  • پیگیری جایی که دبستانمون پیتزا ازش میگرفت. پیتزاهاش خوب بودن. شاید اگه الان بخورم بدم بیاد.
  • رفتن به شهر بازی جزیره تورنتو. احتمالاً حوصله‌ام سر بره.
  • چک کردن اینکه آیا کیک‌های بالا cn tower هنوز هم بی‌مزه‌ترینِ کیک‌هان؟
یه سری رویکرد‌ها رو اینترنت تغییر داده، یه سری رو نه. از کجای اینترنت میتونم بپرسم کجای تورنتو میشه یه فروشگاه ژاپنی پیدا کرد که اواخر دهه ۹۰ میلادی یه کارت mewtwo با سه تا attack داشته؟

هوم. نه؛ اگه کمی وقت بذارم احتمالاً‌ جواب اینو هم میتونم تو اینترنت پیدا کنم. 

۱۳۹۷ بهمن ۱۰, چهارشنبه

عادات منتخب

سه هفته مونده به اتمام سال ۲۸ ام، دارم به همخونه‌ای قبلی عکسی میفرستم که تصویرش از چینش خوب طبقه‌‌ دوم خونمون، اتاقک کوچیک رو به بالکنی که قبلاً‌ توش میموند، واقعی‌تر باشه. ابزار اضافی آیکیا رو نگه میدارم که شاید در آینده لازم باشن. برچسب هرچی از سوپرمارکت ورمیدارم رو چک می‌کنم که ببینم سم‌های جهان‌شمول توشون نباشه. حوصله‌ام سر می‌ره و تصمیم می‌گیرم برند مربای منتخب رو تغییر بدم. صفحه‌ی فلان سایت دستور غذا رو می‌بندم، که سری قبل که از یکی دیگه از دستور غذاهاش پیروی کرده بودم نتیجه چندان دل‌چسب نبود. کدوم یکی از این‌ها جدیدن و کدوم‌ها رو مدت‌هاست دارم انجام می‌دم؟
(از چند ماه پیش)