۱۳۹۴ مهر ۶, دوشنبه

۳۱ روز اولِ روتردام‌

توی ۳۱ روز ابتدایی روتردام بودنم ۲۲۷۰ یورو خرجم شد. تقریباً‌ نصفش برای قرارداد خونه و نصفش برای خوراک و باقی ملزمه.  ۱۸ روز به عنوان یه کارمند دانشگاه رفته‌ام. تخمین می‌زنم ۱۴ روز مسیر دانشگاه به خونه رو با دوچرخه رفته‌ام. تقریباً‌ میشه ۸۴ کیلومتر. با احتساب باقی دوچرخه سواری‌ام، شاید حدوداً ۱۵۰ کیلومتر دوچرخه سواری کرده باشم.
جمعاً ۱۱ روز هوستل موندم، که رو هم شد ۲۶۸.۵ یورو. توی هوستل حدوداً‌ با ۱۰ تا دوست جدید آشنا شدم. حداقل ۱۰ بار قهوه گرفته‌ام؛ بعضاً جفت اسپرسو، قهوه فیلتری، کورتادو، یه بار ایروپرس (خوب بود)، یه بار هم فکر کنم صاحب کافه اشتباهی به جای کورتادو بهم ماکیاتو داد.
۵ قطعه اساس اتاق خواب خریدم، ۴ بار برای دانشگاه لباس رسمی پوشیدم، ۴ بار سر کلاس و و د رفته‌ام، ۱ بار به مردم یه سخن‌رانی حال‌بهم‌زن داده‌ام، و شمار تعداد جوک‌های بی‌مزه‌ای که گفته‌ام از دستم در رفته. 
بین این ۳۱ روز، بیشتر روزها روزهای خوبی بوده‌ان. اینجا (دوباره) متوجه شده‌ام (= بهم یادآوری شد) که وقتی خفه میشی فرصت بیشتر داری که از اطرافت چیزهایی متوجه شی. تو این برهه از زندگیم خبری از اینتگراسیون و آداپته شدن نیست؛ تمرینی شده برای سکوت اختیار کردن.
چیزهای زیادی میشه در مورد روتردام و قیاسش با استانبول و برتری شرایط حالم نسبت به گذشته نوشت. معماری، آدم‌های بهتر، غذاهای سالم‌تر، جو سالم‌تر، دوچرخه‌سواری، احترام، اینترنت بهتر. ولی نوشتن بیشتر این چیزها هم حوصله‌ی منو سر می‌بره و هم حوصله‌ی خواننده رو. در مورد احترام هم بعداً بهش یه جایی اشاره‌ای می‌کنم.

۱۳۹۴ شهریور ۲۲, یکشنبه

نشنال جئوگرافیک مرد؛ زنده باد نشنال جئوگرافیک

به موقع و چند روز دیرتر از موعدش، باید در مورد نشنال جئوگرافیک می‌نوشتم. بیشتر چون توی زندگی من نقش اساسی‌ای داشته و داره؛ کمتر چون بنیاد مهمی‌ه و کارهای مهمی می‌کنه. 

جامعه‌ی نشنال جئوگرافیک، ابتدای تشکلش با یه سری آدم شروع شد که به طبیعت و مسافرت علاقه داشتن. سال ۱۸۸۸ میلادی بعد از اینکه یه سری مسافرت‌پرست پولدار دور هم جمع شدن و تصمیم گرفتن یه کادر زرد دور خودشون ترتیب ببینن، این جامعه رو پایه‌گذاری کردن که وقتی پای تحرک نداشتن و مردن، پسر و دخترهایی که هرگز نداشته‌ان زمان عاصی شدن از دنیا و زندگی فعلیشون، امکانات مالی داشته باشن که اون سر دنیا برن و با یه سری بومی زندگی کنن. مریض شن، کثافت بخورن، به زور خودشون رو تمیز نگه دارن، جلوی آتیش یه قبیله‌ای سگ‌لرز بزنن، و هر از گاهی از شدت عجیبی اوضاعشون یا عکس بگیرن یا بیفتن یه گوشه‌ای بی‌اراده زر بزنن. یه کادر زردی که این آدم‌ها رو دور هم جمع کنن، گمان می‌کنم چون این آدم‌ها - به دور از مسافرت‌هاشون و در برزخ بینابینش - کمتر جایی هست که بتونن دور هم جمع شن.

از بچگی با نشنال جئوگرافیک بزرگ شده‌ام. از اون اوایل که مسابقه‌ی مدرسه‌ایمون رو برنده شدم و به خاطر تغییر شهرمون نتونستم به مسابقات ملی برم، برام عزیز بود. تا امروز که توی لیست اساسی‌ترین کارهای زندگیم، مسخره‌ترین و ساده‌ترینش، ثبت اشتراک مجله‌شون‌ه.

نشنال جئوگرافیک هفته‌ی پیش مرد. ۹ سپتامبر ۲۰۱۵، جامعه‌اش اعلام کرده که تصمیم گرفته بخش مربوط به نشریات و شبکه‌هاش تصویریش رو توی یه شرکت جدید قرار بده، شرکتی که ۷۳ درصد سهامش دست شرکت رسانه‌ای فاکس قرن بیست و یکم خواهد بود. فاکس، که توی آمریکا با شبکه‌ی خبریش ادعا می‌کنه زمین صاف‌ه، نیمی از بشر خارج ایالات متحده تروریستن، و اسلام جهان‌خوار داره آزادی و عدالت رو یک‌جا و تک تک ستاره‌های پرچمشون رو دونه دونه می‌خوره.

شبکه خبری فاکس شاید مثال درستی نباشه و هزار و یک اما و اگر پشت این خرید باشه ولی سالیان پیشین مشخص بود نشنال جئوگرافیک کیفیتش رو به نزول‌ه. ابتدا که گزارش‌های خبری آنلاینش مزخرف شد. بعد نوبت باقی شبکه‌هاش رسید و تبلیغاتی که روز به روز این سوال رو توی ذهن ایجاد می‌کرد که «مگه چجور آدم‌هایی این مجله، این نشریات رو دنبال می‌کنن؟». تا نوبت به مجله اصلی رسید. توی ۱۰ سال گذشته شهودی داشتم از اینکه اون هم داره کیفیت گذشته‌اش رو از دست می‌ده و مدخل‌هاش به سطحی‌نگری مجله‌های امروزی دارن نزدیک‌تر می‌شن، رویکری که احتمالاً‌ بازده اقتصادی بهتری داره. و الان هم فروخته شده به یه شرکت رسانه‌ای و با وضعیت غیرانتفاعی سالیان گذشته اش خداحافظی کرده. قرن بیست و یکم قطعاً خیلی چیزها رو تغییر داده و برام سخته قبول کنم این یک تغییر می‌تونه مثبت باشه.

نشنال جئوگرافیک شاید مرده باشه و دیگه هیچوقت به شکوه گذشته‌اش برنگرده؛ پدرای قبلی جامعه نشنال جئوگرافیک مردن و بچه‌هایی که جاشون رو گرفته بودن هم رفته‌ان. ولی این نسل مریض‌های بشر به این راحتی‌ها از بین ‌نمی‌ره. هنوز هر روزه پست‌هاشون رو توی فیسبوک می‌بینم. گمانم محیط جدیدی برای دور هم جمع شدن پیدا می‌کنن، یا کرده‌ان. و سرمایه‌دارهای بین‌شون جای دیگه‌ای پیدا کرده‌ان که داراییشون رو واگذار کنن. اینکه این محیط کجاست و چطور میشه بهش دست یافت، موضوع تحقیقی‌ه که پرونده‌اش رو یکی چند وقت پیش آورده گذاشته گوشه‌ی میزم. هفته‌ی پیش متوجه اون پرونده شدم و الان کم کم باید بازش کنم و شروع کنم به ورق زدنش. پرونده‌ی نازکی به نظر میاد و احتمالاً کار زیاد هست برای انجام دادن. کاری که احتمالاً جز اصل کار،‌ مسافرت و مرض، هیچ نیست.

چرا، شاید بعضاً عکاسی هم باشه.