۱۳۹۵ فروردین ۶, جمعه

۹۵

نوروز رو ساربروکن بودم، پیش م که نوروز براش مهمه و دوست نزدیکی‌ه. هنوز دارم سعی می‌کنم اون سفر چهار روزه رو هضم کنم. سختی هضمش یحمتل معلول سیل اتفاقات و حوادث‌ه، که از چیزی که توی محیط معمول زندگیم باهاشون رو در رو میشم خیلی بیشتر بود.
***
دو تا چیز توی ذهنم گیر کرده‌ان و قصد خروج ندارن. اول این، و بعد این. اولی یه اصطلاحیست که از خیل استفاده به قول فارسی زبان‌ها «خز شده». دومی هم یه آهنگ جلف، که هنوز نمی‌فهمم چرا اینقدر توی ذهنم می‌چرخه.
***
نادر اتفاقی‌ه همچین سفر تکان‌دهنده‌ای. ولی به نظرم لازمه، لازمه‌ی یه زندگی درست اینه که همچین سفرهایی باشه. بعد یه سنی، هیچ آدمِ ذهناً سالمی علاقه‌ای به تحرک نداره. خواننده پینک فلوید جایی از آهنگ زمان میگه: «و آنموقع که خسته و سرد به خانه می‌رسم، دوست دارم استخوان‌هایم را کنار آتش گرم کنم.» چقدر شاعرانه. هنوز هم درک درستی از شعر ندارم، و دوست دارم به آهنگ‌های پاپ بگم شاعرانه.
***
فال امسال. اگه یکی این شعر رو می‌فهمه یه جایی برام یه چیزی بنویسه در موردش لطفاً.
هیچ نمی‌دونم چرا تحرک لازمه ولی لازمه دیگه. همونطور که درک نمی‌کنم که اون اصطلاح دقیقاً یعنی چی. فی‌الواقع می‌دونم یعنی چی، ولی نمی‌فهمم چرا اون اصطلاح اون معنی رو می‌ده.
یک نکته‌ مشترکی بین این سفر و بعضی از آهنگ‌های پینک فلوید و اون اصطلاح و برنامه‌ریزی برای گرینلند رفتن با د هست.
***
نمی‌فهمم‌های زیادی این اطرافن.
کاش نوشتن‌ام اینقدر چرت نبود.

۱۳۹۴ اسفند ۲۱, جمعه

دوباره درباره‌ اعتماد

اعتماد ربط چندانی به اینکه یکی چی توی فیسبوک یا اینستاگرام یا تویتر یا گوگل پلاس یا سایت شخصی یا لینکد این یا باقی جاها شیر می‌کنه نداره. گویا یه چیزی سوا از اینهاست و این‌ها هیچ معیاری قابل شناسی برای اعتمادپذیری افراد ندارن. یا حداقل برای من ندارن، و من بلد نیستم همچین فهمی از این ابزارها بگیرم.

ولی با فرض این‌که این موضوع محدود به من نیست، و با فرض این‌که در آشنایی با کسی، چیزی از اعتماد مهم‌تر نیست، چطور میشه کماکان این رسانه‌ها رو مفید دانست؟

بهم دوباره یادآوری شد که مهمه که توی روابطم، به کی اعتماد می‌تونم بکنم و به کی نه. و دوباره یادآوری‌ام شد که این چندان ربطی به اینکه چی توی اون رسانه‌ها می‌بینم نداره متأسفانه. یا دیگه نداره، متأسفانه.

موسیقی متن، آهنگ جلف پلاسیبو، too many friends.

۱۳۹۴ اسفند ۱۳, پنجشنبه

برلین، هفته سوم فوریه ۲۰۱۶

۹ روز پیش از برلین برگشتم. شهری قدیمی، مردم جدی ولی تنبل، که حوصله‌ی تو رو ندارن، ولی نه چون وقتت رو ندارن (مثل ابرشهرهای آمریکا)، و نه چون ازشون پایین‌تری (مثل استانبول)، بلکه چون حوصله‌ی نفهمیدن بقیه رو ندارن.
بلیط‌ها کاغذی‌ان. آشغال فقط تو سطل آشغال میره، نه تو جفنگ‌بازی‌های محیط‌زیستی‌ها که تر و خشک و پلاستیک و ناپلاستیک رو جدا می‌کنن. قوانین مهم‌ان، مهم‌تر از خود شهروندان حتی.
اصرار دارن از خنگی بدشون بیاد و به این خاطر به زشتی و زیبایی توجه خاصی نمی‌کنن.

روز اول، به گ گفتم به نظرم از یه جایی به بعد از بس ذهنم به استرس و نگرانی واکسینه شده، این استرس الان به جاش به شکل یه درد فیزیکی خودش رو بروز میده. گ جواب داد به نظر من بیشتر اینطور میاد که از یه جایی به بعد اون سپرمون که جلوی فیزیکی شدن این دردها رو میگرفت، از بین رفته. کلی تلاش کردم که یادم بیاد خودم اون موقع چی گفته بودم - حرف گ جای حرف خودم رو اشغال کرده بود.

روز دوم با دیدن س، بهم یاد‌آوری شد که آدم‌ها عوض می‌شن، بلکه خیلی هم سریع. شاید هم عوض نمی‌شن و صرفاً جلوه‌ی متفاوتی ازشون رو می‌بینی. شاید هم تو عوض می‌شی و نقطه‌ی نظرت نسبت به اون آدم تغییر می‌کنه. این چرت‌ها رو مطمئناً کلی آدم قبلاً هم گفته‌ان و خواننده برلینی هزار بار این حدیث رو شنیده.

چیز زیادی از آلمان دستگیرم نشد. برلین هم صرفاً شهری وسط آلمانه، گویا. باشد که دفعات بعدی به فهم بهتری از آلمان برسم.

فرصت نکردم از گ بپرسم خودم چطور عوض شده‌ام. شاید بار بعدی، شاید رم. شاید هم اون پا شد اومد روتردام و قصه‌های دیگه‌ای از مسافرت‌هاش داشت.