۱۳۹۴ تیر ۲, سه‌شنبه

کل این دوره

مسلما وقتی هم که ایران برگردم نیازم به اینترنت به مقدار خوبی کمتر خواهد شد - هم صحبت های بیشتری خواهم داشت. حتی مدتها بعد از اینکه همه مثل قوم بنی اسراعیل در آنْ به اقصی نقاط دنیا پراکنده شدند، هنوز به قدر کافی معرفت اون جهنم‌دره مونده که بتونم دووم بیارم.

اینترنت گردی، مقاله خوندن، ویدیو و بازی نگاه کردن، همه صرفا یه ابزار ادهاش، مرضی که پیشینیان اکثراً به تلویزیون نسبت می‌دادن. با یه سلام یا لبخند شناخت همه اش یک جا به عدم می‌رسه. انگار که هرگز نبود و نخواهد بود. مثل کل این دوره از زندگی‌ام، یا اهریمنی که بعضاً هست و بعد یهو نیست*. مثل بتمن - یا باز زیادی زدم به رگه ی غربی ام؟

*‌ باور کنین توهم‌ها هنوز شروع نشده‌ان.

۱۳۹۴ خرداد ۲۱, پنجشنبه

یک پست مبهم دیگه؛ این سری چون خودم هم نمیفهمم

عصره، چند دیقه پیش داشتم از سمتِ سالن‌ ورزشی به سمتِ دانشکده مهندسی/آفیس برمی‌گشتم. سر راه، م - هم‌خونه‌ایم - رو دیدم که داشت از روبرو میومد. سلام علیک کردیم و به شوخی ازم پرسید «یکم دیر نیست برای دانشگاه اومدن؟» (سالن ورزشی و محل ایست اتوبوس‌ها و مینی‌بوس‌ها نزدیک هم‌اند.) من هم گفتم «از خونه نمیام، از [ورزش] میام.» الان متوجه شدم که فکر کنم منظورش رو اشتباه متوجه شدم. یه چیزی دیر شده ولی نمی‌دونم چی.