۱۳۹۴ مرداد ۳۱, شنبه

یادآوری شماره‌ ۴۲



مامانم میگفت «بار اولمون بود، کلی اشتباه کردیم.» در مورد مهاجرتمون به کانادا حرف میزد، اون زمانی که بچه بودم.

مثل آدمی که با دست شکسته، چند ماه پس از حادثه، بهش میگن «چیکار کنیم خب، یه گربه پرید وسط جاده». دستت شکسته و فهمیدنش دستت رو سالم نمیکنه؛ ولی حداقل برات توضیح داده شده که چطور شد که اینطور شد. تو هم کماکان دستت شکسته اس و هنوز نمی‌دونی وقتی گچ‌ها باز میشن قراره دستت مثل قبل کار کنه، یا برای همیشه کج می‌مونه؛ یا جراحی لازم داره؛ یا مراقبت. یا که صرفاً رنگ پوستت عوض شده به یه قهوه‌ای مایل به نارنجی. شبیه رنگ پوستی که از لنز آفتاب‌گیر یه ری بن میبینی وقتی خورشید مغرب مستقیم از داشبرد میزنه توی صورتتون. با دست راست گچ گرفته‌ام صرفاً دنده رو عوض می‌کنم و سعی می‌کنم وقتی گربه‌ای کنار جاده می‌بینم، لرزش‌ دستام رو کنترل کنم.

برمی‌گردم به مامانم میگم‌ «مثل آدم اون کمربند زهرماری رو ببند!»

۱۳۹۴ مرداد ۲۳, جمعه

متنی پس انداخته شده از صبح پس از مراسم فارغ التحصیلی ارشد

این مراسم، هرچند الکی، نمایشی، فیک، نمادی برای پایان دوره‌ای از زندگیم بود که هیچ نباید اتفاق می‌افتاد؛ نمادی برای پایان حضورم در جایی که نمی‌بایست می‌بودم. بلد نیستم چطور میشه درباره‌ی پایان چیزی که هرگز نباید شروع می‌شد صحبت کرد. به نظرم میاد از جنس جنگ نیست، هرچند این دوره برای من سراپا لج‌بازی بود. منظور لج‌بازی خودم با خودم و با اطرافیانم.

احساس می‌کنم چیزی یاد نگرفته‌ام، معرفتم بیشتر نشده. این یعنی یا واقعاً هیچ حضور نداشته‌ام، یا چیزهایی یاد گرفته‌ام که برام اهمیتی ندارن (یا نداشته‌ان). در واقع، چیزهایی که باید یاد می‌گرفتم (یا صرفاً می‌خواستم یاد بگیرم) فرصت یادگیری‌شون ایجاد نشد. گویی می‌خوای تمرین تیراندازی کنی. میری وسط دشتی که پرجثه‌ترین سکنه‌اش یک جفت موش صحرایی از کار افتاده‌ان. شکاری در صحرا نیست. تو این شرایط، چطور میشه به جایی رسید؟

الان که فکر می‌کنم، چرا، این دوره یک دشت عاری از میوه هم نبوده. کتاب‌هایی خونده‌ام که تأثیری داشته‌ان. هرچند به نظرم میاد این کتاب‌ها رو هرجای دیگه‌ای هم می‌تونستم بخونم؛ دسترسی بهشون کار سختی نیست. این دو و نیم سال هر کجای دیگه‌ای تکرار می‌شد - احتمالاً جز تعدادی از جزایر دورافتاده و مناطق جنگی - باز فرصت این کتابخوانی رو داشتم. کما اینکه جاهای دیگه شاید کسایی یافت می‌شدن که بشه در مورد این کتاب‌ها باهاشون صحبت‌ کرد. و مضاف بر این، فضای ذهنی‌ام که در طول این مدت کم کم به قعر چاه سقوط کرد.

فعلاً مشخص نیست، ولی حدس میزنم هفته‌ای استانبول باشم. فرصت دارم چند روزی عینک آفتابی بزنم و ببینم تو چند صفحه‌ی کمِ آخرین فصلِ این دفتر وقیح چی نوشته شده. وقتی برای همیشه تموم شد، (گمان می‌کنم) خواهم فهمید که این دوره چجور چیزی بود. اون موقع (گمان می‌کنم) مسلماً یه چیزی یاد خواهم گرفت.

جا داره از خواننده‌ای که تا اینجا رسیده عذرخواهی کنم که متنی اینقدر زشت رو خوند.

۱۳۹۴ مرداد ۲۲, پنجشنبه

در اتوبوس برگشت

صندلی آخر اتوبوس ها برای نوشتن منظور شده‌ان. ارتباط‌های بلند مدت بی‌معنی با یک خداحافظی کج از هم می‌پاشن و گاهی سی دقیقه صحبت کردن با یک هم‌زبان ماه‌ها بی‌خبری و بی‌ارتباطی رو تلافی می‌کنه. (ادعا شده که) کنفوسیوس می‌گفت طبیعت چه نیازی به اندیشه و تأمل داره؟ - با یک عمل، صدها فکر به عینیت می‌رسن.
ا یکشنبه راهی ویرجینیاست. ن هنوز بهترین‌ُ ابروهای قوس هلال ماهی رو داره. م بلیطشو دو بار عوض کرده و نهایتاً گویا مهمونی خداحافظی خونوادگیش، مهمونی مهم‌تری‌ه. ی آروم‌تر شده و یادآوری کرد لایپزیگ سرده ولی خودش ابداً سرد نیست. س بین تجهیزات پزشکی و بچه‌بازی پزشک‌ها، کماکان اصرار داره بازی ویچر سه رو امتحان کنم/کنیم. اگه امسال بتونه لیسانسش رو (بالاخره) تموم کنه و اگه کانادا بمونه ترجیح می‌ده ونکوور بره. م زیادی خودش رو جدی گرفت، الان با افسردگیش درگیره و سعی می‌کنه سرعت زندگیش رو کم کنه و (امیدوارم که) به همکاری دانشگاه ماگدبورگ امیدواره. ا دوست یحیی نتونست هدیه‌ی پاپیونش رو قبل از پرواز به دوستش برسونه (گرون هم خرید باور کنین). من هم که دارم حساب میکنم بین پروازهام چند روز فرصت دارم تو استانبول از عینک آفتابی نو ام استفاده کنم.
سال پیش همین حوالی بود که برگشتم ایران و با یه سری از دوستان (و قهرکنندگان*) دیدار مجددی داشتم، قبل از اینکه اون‌ها هم ایران رو برای مدتی ترک کنن. امسال هم برگشتم، ولی این بار تو لیست کسایی که تهران دیدم دوباره لیست کسایی که تهران/ایران موندگارن کوتاه‌تر شده بودن. باید به زودی دوباره نقشه‌ام رو آپدیت کنم.
خوشحالم وقت گذاشتم تهران بیام. این آدما بهم یادآوری می‌کنن که کی هستم و از کجا میام. مقداری شرم آوره که نیاز دارم که اغیار اینو بهم یادآوری کنن + نطق‌هایی در باب شخصیت مستقل. ولی از طرفی شهودم می‌گه نشأت گرفتن این یادآوری از اغیار هم خود ارزشمنده. تو این متن‌های بی‌فایده و کریه این‌ها رو ضبط می‌کنم که در خاطرم باشه، برای آینده، برای بار بعدی که ۲.۵ سال جایی گیر کردم که حرفی که می‌زنم، شنیده نمی‌شه؛ دیگر مکان‌هایی، آدم‌هایی حضور دارند که وقتی صحبت می‌کنم، زبانم رو می‌فهمند.
از درک این‌که چی تو این آدم‌ها هست، عاجزم. نمی‌دونم چطوری به اینجا رسیده‌ان، رسیده‌ایم. شاید صرفاً وقت زیادی رو زیر یه سقف مشترک سپری کرده‌ایم. شاید همه‌مون مرض سقف نارنجی داشته‌ایم و هرازگاهی سرمون رو که پایین خم کردیم لازم دیدیم با یکی در مورد مزایا و معایب یه سقف نارنجی حرف بزنیم. پیش اومد که شماره‌های هم‌دیگه رو یادداشت و بعد گم کنیم و اصرار کنیم فیسبوک بعضاً فوایدی هم داره. حال، شکلگیری‌ این روابط چه آگاهانه و چه غیر، اثر این که فعلاً یادم رفته «تنهایی» معنیش دقیقاً چی بود.

* باید در این باره هم بعداً بیشتر بنویسم. شاید بهتره فقط بنویسم «چه مرضی ه آخه؟» و بزنم پست شه.

۱۳۹۴ مرداد ۱۱, یکشنبه

دوستانی بهتر از بیابانی خشک و وسیع

از وبلاگ س تا توییتر ک، تو این روستا فاصله‌ها در بیشتر از چند صد متر تعریف نمی‌شن، راه‌هایی که میشه پیاده چند دیقه ای طی کرد.

نواها فقط در لحظه ای که نوازنده اجرا میکنه هویت دارن. و من بعد صرفاً تعدادی صوتن که روی نوارها و کامپیوترها فضا اشغال کرده‌اند.

یادآور اینکه فاصله ها نسبتاً بیمعنا هستند، بیشتر هویت خود شخص و اشخاص هست که دوری و نزدیکی رو تعیین میکنن.

اگه درست یادم باشه قبلاً اینجا یه بار نوشته‌ام که وقتی فیزیکاً مریضم چقدر فکر چرت به ذهنم میاد. سعی مذبوهانه‌ای همش در تلاش ساکت و خنثی کردن این فکرهاست، ولی اصوات ذهنم به این حرفا گوش نمیدن. ولی خوبیش اینه که وقتی حالت بهبود پیدا می‌کنه این اصوات خفه می‌شن. دیگه ذهنت دائماً تشویش نمی‌کنه. یا شاید هم صرفاً افسردگیم به جاش نشسته.

مثل استراتوکاستری که سوار بر یک اسب سیاه در بیابانی خشک و وسیع به پیش می‌تازد.

اگر هم فاصله‌ای باشه، همه‌ ادعاست. فیزیک تعیین‌کننده‌ی دنیای ارواح نیست. جایی از تکامل، بشر تصمیم گرفت پریفرانتال کورتکس داشته باشه، ایگو رو خلق کرد، و از آن پس خدایگان به توهم‌های انسانیان خندیدند. همه‌ی این‌ها جز توهماتی بیش چیستند؟

سه پاراگراف بالاتر بهتر بود با اول شخص به اصوات اشاره می‌کردم. چرا چیزی جدا از ایگو بدونمشون؟

حس می‌کنم برخی دوستانم چند کوچه اونورترن. هرچند دیدنشون بعضاً نیازمند ویزا، بلیط هواپیما، مقداری پول، برنامه‌ریزی مشترک، و استراتژی‌های انسان‌مدارانه‌ی موفق هست؛ حس می‌کنم بیشتر این چیزها چندان مهم نیستند. می‌تونیم کنار هم بشینیم و مشکلی پیش نمیاد. یعنی شهودم همچین صحبت‌هایی می‌کنه؛ و نمی‌دونم دنیای واقعی هم موافق هست یا نه.

کلو به فرانسوی ترجمه شده می‌گفت به شهودت بیشتر اعتماد کن.

--
میرسیم به باغبون پیری که اشاره می‌کنه و میگه «چند دیقه راهه».