۱۳۹۳ آذر ۴, سه‌شنبه

بیشتر زوریخ تا جای دیگه‌ای

۱. موسسه تکنولوژی فدرال زوریخ (یا: دانشگاه ETH-Zurich) اپلیکیشن دانشجویی سخت و پرخواسته‌ای داره. یکی از هزار و یک اطلاعات و مدارک خواسته‌اش، لیست دقیق تمامی درس‌های کارشناسی و ارشد به همراه ساعت‌های درسی، محتوای درسی و کتب تدریس شده هست. اخیراً یکی از سرگرمی‌های گسِ من شده پر کردن این اپلیکیشن.
۲. مشغول پر کردن اپلیکیشن مذکور در (۱) بودم؛ به طور دقیق‌تر، سمت چپ صفحه‌ام، سایتِ اپلیکیشن با زوم پایین باز بود و سمت راست، لیست ریزنمره‌های کارشناسی‌ام. مشغول انطباق محتوای این لیست، لیست سمت راست، اطلاعات به‌یاد مانده‌ام از دوران لیسانس (منجمله اسامی کتب و سرفصل‌ها)، و خاطره‌های هر درس و هر دوره بودم. مرور روشن‌گری بود؛ گویا شباهت قابل توجهی هست بین رویکردم به دانشکده مکانیک شریف در سال دوم به بعد لیسانسم، و رویکرد حال‌ام به دانشکده مهندسی کوچ. مثل اون موقع، بخاطر عدم توازن کارکرد و پاداش محیطم،‌ از محیط و اشخاصش زده شده‌ام. مثل اون موقع، معدود آدم‌هایی اطرافم هستن که دوست بشناسمشون. بر خلاف اون موقع، عدم توازن رو با بی‌اخلاقی اطرافیانم توجیه نمی‌کنم و به عنوان چیزی که (گمان می‌کنم) هست، می‌شناسم.
۳. اواسط روز، مشغول خوندن مطالب زیادی در مورد ایلون ماسک (Elon Musk) و شرکتش، تسلا موتورز بودم؛ سوا از جذبه و احترامی که این شخص در من برمی‌انگیزه، نیاز به مقادیری مطلب برای یه متن کوتاه داشتم.
۴. جایی بین رسوندن کارت بانکی یافت شده روبروی اودیتوریوم و رسیدن به خونه، بهم وحی شد که باید خیلی وقت پیش، یه جایی بین درس ریاضی مهندسی و درس علم مواد، از ماشین پیاده می‌شدم. همون اوایل سال دوم مکانیک شریف، زمانی که متوجه شدم اینجا با من هم‌خوانی نداره، باید بیخیال می‌شدم و می‌رفتم سراغ باقی زندگیم. ولی این کار رو نکردم. این‌چنین تصمیمی نگرفتم. نهایتاً اونجا بهم یه مدرک مهم داد، بعلاوه کلی دوست خوب؛ و مسلماً این‌ها قابل صرف نظر کردن نیستن. اما وقتی به این فکر می‌کنم که زندگیم چه جهتی می‌گرفت اگه گاوطور (ترجمه Bullish. متن گزارش‌های مالی زیاد/زیادی می‌خونم این روزها) از مسیر کارشناسیم می‌زدم بیرون و می‌رفتم سراغ چیزهایی که انتظار داشتم با من هم‌خون‌تر باشن. نتیجه‌ای از این مسیر نرفته در دسترس نیست، بابت همین بین دو تصمیم - ماندن و رفتن - با قیاس نتایجشون نمی‌تونم به قضاوتی برسم. ولی مشخصاً همون موقع، همون لحظات، انگیزه‌اش بوده. و انگیزه‌ شاید تنها چیزی باشه که یک مسیر رو نسبت به دیگری ارجح می‌کنه.
۴.۱ مثل انگیزه‌ای که من رو به سفر هرمز سوق داد و مسیر زندگی‌ام رو به قدر خوبی تغییر داد.
۴.۲ سوا از عدم تغییر مسیر اما، افت تحصیلی‌ام از شروع سال دوم کارشناسی به بعد کاملاً واضحه. افت معدل ۴ نمره ای در عرض دو ترم صرف‌نظر پذیر نیست.
۵. لزومی نداشت کارت بانکی رو بردارم، یا به نگهبانی برسونم، یا به صاحبش ایمیل بزنم. پاداشی برای این کارم دریافت نخواهم کرد/نکرده‌ام. تازه، هوا هم سرد بود.
دیوید هم مسلماً الزامی نمی‌دید که به ایمیل یه آدم نا‌آشنا جواب بده و سعی کنه با گفتن قضاوت‌های خودش درباره‌ی دو مسیر پیش رو، به طرف در تصمیم‌گیریش یاری کنه. (به گمان من) پاداشی برای این کارش دریافت نکرده/نخواهد کرد. تازه، احتمالاً هوای زوریخ هم این روزها سرده.
۵.۱ یا حداقل هنوز پاداشی نگرفته‌ام؛ یا حداقل هنوز پاداشی نگرفته. یا کم‌ِ کم می‌تونم فرض کنم به فکر پاداش گرفتن نبوده‌ایم.
۶. شک ندارم ارتباطی هست بین خوندنم مطالب (۳) را و تأملم در افکار بی‌سابقه‌ی (۴) (یکی غلط نگارشی این جمله رو تصحیح کنه لطفاً).
۶.۱ از این پس، ایلون ماسک منو یاد کلمه‌ی گاوطور خواهد انداخت.

۱۳۹۳ آبان ۱۷, شنبه

«ولی نیچه خودکشی کرد»

سعید رو از نزدیک نمیشناختم. اگه هم اتاقی، هم خونه ای و هم دانشکده ای داشته باشم، اون بیشتر نقش همسایه و هم دانشگاهی داشت؛ فاصله ای دورتر از نزدیکان.
دیروز خبر فوت سعید بهم رسید. دوباره بهم یادآوری شد که دور هم نشستن و چرت گفتن و چرت شنیدن چقدر بی‌ارزش و بی‌هویت‌ه. یادم افتاد که هرچند نزدیک نبود، ولی همیشه بهش احترام خاصی قائل بودم.
این پست در مورد سعید نیست. احسان صدها بار بهتر از توان من در مدحش نوشته.
دوباره بهم یادآوری شد دور هم جمع شدن و چرت گفتن و چرت شنیدن چقدر پوچ و بی‌هویت‌ه. «ما مجموعه‌ای از تصمیم‌هایمان هستیم». یادم نمیاد این رو کی گفته بود.
---
ف توی مینیبوس توی راه خونه، از آوارگی توی کشور غریبه، جایی که حتی زبانش هم ناآشناست و سختی‌های متعاقبش میگفت. پیاده شد و یک و خورده‌ای دیقه بعد من پیاده شدم. یه جایی بین اون موقع و فردا ظهرش به ذهنم رسید مگه همگی یه سری آواره نیستیم؟ نهایتاً مگه همه‌مون نمیمیریم؟ چرا بخوایم یک‌سره ادای این رو در بیاریم که نمیمیریم و جاودانه هستیم؟ درست، شاید باشیم، ولی توجیه کردنش با مادی‌گرایی احمقانه نیست؟ چند سال میگذره و همه‌مون یواش یواش دندون‌هامون میریزه، بسته به ترکیب‌ ژنهامون اندام‌های داخلیمون از کار میفته، بدنمون دیرتر و بدتر خودش رو ترمیم میکنه و - اگه خوش‌شانس باشیم - یه روز صبح دیگه از خواب پا نمیشیم.
---
«انسان‌ها مجموعه‌ای از تصمیماتشان هستند.» هنوز هم یادم نمیاد این رو کی گفته بود. چطور میشه که ملت تصمیم میگیرن به جای حرف زدن در مورد چیزی که ذهنشون رو مشغول کرده، در مورد چرت و پرت حرف بزنن؟ جمع دیشب باهوش‌تر از این بود که نفهمه بحث و صحبت‌ها همه چرت بود و بی‌فایده. بیشتر جمع لا‌اقل. واضح بود همه‌شون حرفی برای زدن دارن. و نمی‌زنن. ترس رو می‌فهمم، هم‌جهت یا علیه‌اش عمل کردن خود یک تصمیم نیست؟
---
دوست دارم فکر کنم که پس از مرگ، باز زندگی‌ هست. تنها فرضیه‌ای که زندگی فعلی رو درخور صفت «آوارگی» می‌کنه، همینه. و زندگی اگه آوارگی نباشه، خیلی بی‌هویت میشه و نتیجه باید بگیریم که نیچه خودکشی نکرده بود* و زندگی بیش از این چرت و پرت گفتن‌ها نیست. سختمه با این دیدگاه متضاد به زندگی ادامه بدم.
قوانین زندگی، وقتی زندگی موصوف به آوارگی میشه، تغییر می‌کنن. زندگی زنده‌تر میشه. توی انگلیسی، غربی‌ها اینجا میگن "Makes sense". و مسلماً چرت و پرت ساطع کردن و حرفای سطحی و بی‌هویت بلغور کردن، توی هم‌چون زندگی‌ای جایگاهی ندارن. کانال ارتباطی‌ام با آدم‌هایی که بهشون احترام قائلم، عموماً شده مانیتور لپتاپ و گوشی‌ام. فکر کنم در این هم نشانه‌هاییست برای قومی که می‌اندیشند. ویلٌ که من ملیجک جمعم. هستم؟ یا بازیگر خوبی‌ام؟
---
می‌تونم بهونه کنم که امروز به خاطر سعید، سبز پوشیده‌ام.
اسکارم‌ هم تقدیم می‌کنم به مرگ. که بی او زندگی‌ای هم نبود.
تا دفعه بعدی که درد فیزیکی جزئی‌ای کل ذهن و عقلم رو آشوب کنه و همه‌ی این حرف‌های رو زیر سوال ببره،
خدانگهدار.

*: نیچه خودکشی نکرده بود. اشاره می‌کنم به بحثی که یک بار یکی از احمق‌های دوران خوابگاه طرشت و یکی از هم‌کاران قدیم و حال من داشته بوده‌اند. البته بیشتر جدال بود تا بحث. دوستم بعد از کلی بحث در مورد اینکه فلسفه نیچه مشکلی نداره و در باب فیلسو‌ف‌های آلمانی (؟ یا اروپایی؟) و فلسفه‌شان ستایش‌ها بافتن، در انتظار جواب به شخص برآشفته رو کرد. اون هم برگشت، سری تکون داد و گفت: «نمی‌دونم، بالاخره که ولی نیچه خودشکی کرد!».
ای کاش این داستان ساختگی بود.