۱۳۹۴ آذر ۲۹, یکشنبه

استانبول، اوت ۲۰۱۵

- این سری دارن سر چی دعوا می‌کنن؟
- سر پول دیگه! مثل همیشه.
- خب... شما که خونواده پولداری هستین. چرا سر پول دعوا ‌می‌کنن؟
- چون که دارن!

۱۳۹۴ آذر ۲۸, شنبه

اینتگراسیون، وقتی که بچه‌تر بودم

لاله که نمی‌نویسه؛ حداقل تلاشی بکنم.
---------
اون سال اولی که تورنتو بودیم، چند ماهی پس از تولد هفت سالگیم. روز ولنتاین بود و من دلیلی نمی‌دیدم بخوام یه سری کارت بگیرم و پر کنم و به هم‌کلاسی‌هام بدم. نه که نسبت بهش آگاهی نداشتم، بلکه با بی‌اهمیتی والدین و پیش‌زمینه‌ی ایرانی‌تباری که روز ولنتاین را در آن جایگاهی نبود، توجهی بهش نمی‌کردم.
روز ولنتاین که رسید، وقتی معلم کلاسمون فهمید من کارتی پر نکردم و ولنتاین رو بی‌خاصیت می‌دونم، سریع یه بسته کارت جور کرد و منو کنار خودش نشوند و مجبورم کرد با هم کارت‌هایی پر کنیم. پر کردیم و بین (بعضی از) بچه‌های کلاس پخش کردم. یادم نمیاد دیگه بعدش چی شد. بی‌توجهی خودم و اصرار معلمم بهتر یادم مونده.
معلمم توی اون دو و خورده‌ای سالی که تورنتو بودیم، تأثیر خیلی زیادی توی وارد شدنم به جامعه‌ی آمریکای شمالی داشت. وقتی که زندگیم از حالت ساده‌ و معمولِ بیشتر بچگی‌ها در رفت، یکی از مهم‌ترین نقش‌های اون صحنه‌های این بازی کم‌هنر رو اون به عهده گرفته بود.
شاید سال دیگه برای سفری کوتاه کانادا باشم، که اگه بشه حتماً دوباره سری به اون مدرسه می‌زنم.
------
روی قهوه‌ی لاته‌ام یه نقش محو قلب دیدم و الان دارم فکر می‌کنم روز ولنتاین به کیا چه کارتی بدم.


بهتره کم کم تحلیل دیتا رو شروع کنم.

۱۳۹۴ آذر ۲۲, یکشنبه

چرت‌گویی در باب هنر

هنر گاهی هست و گاهی نیست. مثل مصیبت که گاهی هست و گاهاً نیست. نوشتن خوب هم بعضاً از خواندن نوشته‌‌های خوب برانگیخته می‌شود و بعضاً‌ هم از خواندن نوشته‌های بد. نه مثل بارون که بعضاً برانگیخته می‌شود و بعضاً نه که کس جز هواشناسانِ با-خدایگان-یکسان آن را نشناسند و اسم بدان ندهند.
در کنترل خود، مرضیست که هنر را مسموم می‌کند. مسموم هم نه، بی‌طعم، که حتی سم را هم طعمیست (باور کنید). به مثابه‌ی سرخ کردن برای مواد غذایی یا جلوگیری از صحبت‌های تند سر میز خوراک. صور هنری رو میشه تحلیل کرد، از موسیقی گرفته تا اداهای بویایی، لباس‌های تن خوش‌تیپ‌‌ترهای شهر‌های اروپایی تا حرکات دست کسی که چند دیقه پیش از کلاس سالسا برگشته. نهایتاً همه‌اش یه طوری به ناخودآگاه انسان ربط پیدا می‌کنه. و اثر هرچه عمیق‌تر و تیزتر، هنر بهتر.

این‌گونه‌است که خودسانسوری است کاری زشت. بایست یا هیچ نگفت یا با خنجر وارد اتاق شد.

قدیم‌ها با چی وارد اتاق می‌شدن؟

۱۳۹۴ آذر ۶, جمعه

تمرکز و عدمش

چند روزه تمرکز کرده‌ام رو قطعاتی از کد پایتون که قراره دیتا رو از یه جا بگیره و به جای دیگه‌ای برسونه. هر قسمتش دچار مشکل و مصیبت جدایی‌ هست که حل کردنش نیاز به وقت و حوصله داره، ولی کار به جایی رسیده که مهم‌ترین مشکل‌ها حل شده‌ان و حال با چند تغییر کوچیک کد به تمام احتمالاً تکمیل شه.

بین خوندن متن توضیح یکی از کتابخونه‌های پایتون، در جستجوی راه چاره‌ای برای یکی از مشکل‌ها، آهنگ کلمبیای اویسیس باز بود. جایی که گیتارها شروع می‌کنن جمله زدن به کل حواسم پرت شد و یادآوری شد در حال حاضر در صدر امور صبر است، برای رسیدن گیتار الکتریک.

سعی هم می‌کنم اینجا بیشتر بنویسم.

۱۳۹۴ آبان ۱۷, یکشنبه

سرزمین آزادگان، وطن شجاعان

اگه از شیکاگو هم بخوام بگم، باید بگم که بر خلاف انتظارم هیچ حس خاصی نسبت به اینجا بودن نداشتم. الان که تقریباً ۲۶  ساعت تا ملاقات حضوریم توی فرودگاه اوهیر با بوئینگ ۷۷۷ مونده، می‌تونم یه چیزایی در مورد چند روزی که آمریکا بودم بگم. ولی چندان حرفی برای گفتن نیست.
برج‌هایی که قبلاً شیکاگو بوده‌ان، هنوز هم شیکاگو مستقرن. یه چند تا همسایه بهشون اضافه شده، منجمله برج ترامپ. هنوز هم هفت‌تیرکشی توی مدارس صفحه اول روزنامه‌ها رو پر می‌کنه. از ۱۵ سال پیش تعدادشون حسابی کمتر شده، ولی باز هر بار که اتفاق میفته، یادآوری ه برای اینکه همین ۱۰۰ سال پیشتر نبود که کلمه‌ی wild و west رو کنار هم استفاده می‌کردن.

نمی‌دونم به قدر کافی به گرایش ماجراجویی آمریکایی وفا کرده‌ام یا واقعاً بهتر بود با ماشین استقراضی، تنهایی می‌رفتم میلواکی سک سک کرده برمی‌گشتم. این رو زمان مشخص می‌کنه احتمالاً.
ایلون ماسک یه جایی گفته بود این مملکتی از ماجراجوهاست، این ایالات متحده. درست نمی‌فهمم ماجراجویی چطور به حقوق حمل سلاح گرم و خودشیفتگی و جهل فرهنگی ربط پیدا می‌کنه. آمریکا رو واقعاً نمی‌فهمم، ابهام روی ابهام؛ چیز مهمی‌ه و گمانم باید قسمتی از تلاش و وقتم رو با پیگیری فهمش شریک شم.

۱۳۹۴ آبان ۱۳, چهارشنبه

صبح آخر فیلادلفیا

اتاق هتل از بهترینِ مکان‌ها برای پست وبلاگ نوشتن‌اند. ۱۳ سال گذشت تا به اینجا بتونم برگردم و توی پرواز رفت حتی یک بار هم بالا نیاوردم. ۵ روزی که فیلادلفیا بوده‌ام، فرصت کافی بهم نداده که آمریکا رو باز بشناسم. یه مقداری هم برام عجیبه که از وقت اومدن هیچ حس خاصی نسبت به اینجا بودن ندارم. چندان حس تعلقی نسبت به اینجا ندارم. البته یه مقداریش هم به این برمیگرده که این ۵ روز بیشتر داشتم کنفرانس رو بهتر میشناختم و کمتر آمریکا/فیلی رو.
کم کم داره صبح میشه و شهر به حرکت برمیگرده و باید برم از چند ساعت باقی مونده‌ام توی فیلادلفیا بهترین استفاده رو بکنم. تا برسم شیکاگو و ببینم اونجا احساس تعلقی به سرم می‌زنه یا نه.
چطوری‌ه که این کشور اینقدر مهمه؟

۱۳۹۴ آبان ۵, سه‌شنبه

یادآوری شماره‌ی ۳۳

۱. توی فیسبوک، اینستاگرام یا هر شبکه‌ی اجتماعی دیگه‌ای‌، و حتی خب دنیای واقعی؛ در پز دادن* با عکس‌های دوستان و نزدیکان فرق چندانی با پز دادن با عکس داشته‌ها نیست. منظورم از داشته‌ها، هر ماشین و کتاب و گیتار و عینک آفتابی و غذا و هوای تمیز‌ و الخ‌ه. هر دوی این‌ها، دوستان و داشته‌ها، در نهایت پز دادنه. فرق اساسی توی اینه که اونایی که پز روابطشون رو میدن، وقتی اون روابط رو از دست دادن، بعد چند لحظه تأمل سطحی نمی‌رن یه رابطه‌ی جدید بخرن. به مرز جنون می‌رسن و برمی‌گردن، و سپس شاید فلک برگشت و اتفاقی افتاد. به نظرم احتمالاً به خاطر اینکه راه میان‌بری برای روابطی که بشه پزش رو داد وجود نداره. نمی‌تونی با سکس یا پول یا هر هزینه‌ی دیگه‌ای اعتمادی رو بخری که منتج به احترامی بشه که رابطه‌تون رو به جایی برسونه که بتونی باهاش پز بدی. باید صرفاً وقت بذاری، تک تک کیلومتر‌های جاده رو پیش بری، ضعف‌ها و مرض‌ها و هویت خودت رو وسط بذاری، تا اون اعتماد پیش بیاد و اینطور رابطه‌ای شکل بگیره. که فعلاً بهش بگیم رابطه‌ی پز‌دادنی. پزدادنی، چون میشه توی فیسبوک باهاش پز داد. و هیچ راه میان‌بری برا ایجادش نیست. فقط می‌تونی از هویتت مایه بذاری.

۲. کوه رفتن رو معادل قله زدن بگیریم، چون از واژه ی قله زدن یا فتح کردن یا صعود کردن خوشم نمیاد. کوه رفتن هم هیچ راه میان‌بری نداره. نمی‌تونی با هلیکوپتر بری بالای قله، چون اگه بری اون موقع با هلیکوپتر رفتی، کوه نرفتی. اگه بخوای کوه بری، فقط یه راه وجود داره، و اونم پیاده بالا رفتنه. کسی هم بعداً نمی‌پرسه تجهیزاتت جمعاً چند هزار دلار بود. کسی اصلاً‌ نمی‌پرسه چی تنت بود. صرفاً شاید بپرسن اون بالا که بودی، تو قله، عکس گرفتی؟

-------
*: قصد ندارم با عبارت «پز دادن» به همچین کاری مضمون منفی‌ای بدم. همچین کاری هم جای خودش رو تو دنیا داره. خودم کم پز نمی‌دم.

۱۳۹۴ مهر ۲۳, پنجشنبه

یادآوری ش۱۴

این لحظه، گوشیم رو دوباره رو میز گذاشتم، کنار لیوان قهوه‌ای که سعی می‌کنم هرچه سریع‌تر تمومش کنم، که قهوه‌ی سرد از نادر پدیده‌هاییه که از خیانت هم بدتره. تو فیسبوک به پست آ جواب دادم که نمی‌رسم من هم مادرید بیام، چون احتمالاً اون موقع شیکاگو یا جایی اواسط اقیانوس اطلسم. جواب دادن به آدمی که دو سال پیش با هم در تماس بودین پس زمینه‌ی ذهنت رو مقداری به همون دوران می‌بره. همین لحظه بود که با پس‌زمینه‌ی آهنگی در وصف خیانت، مقایسه کردم که کجا می‌خواستم باشم و الان کجام، و متوجه شدم دقیقاً رو هم افتادن. حتی با این شبهای طولانی و فایل‌های اکسل و ورد که خودشون خودشون رو پر نمی‌کنن، باز دقیقاً جایی هستم که می‌خواستم باشم. حداقل از این لحاظ.

۱۳۹۴ مهر ۱۹, یکشنبه

انسان، حیوان اجتماعی

دیروز بعد از ظهر یه کافه‌ی آفتابی با س نشسته بودیم و در مورد روابط دوستانه‌مون صحبت می‌کردیم. نتیجه این شد که فهمیدیم س وقتی با کسی آشنا میشه، با سپری کردن زمان و تجربه مشترک بهش اعتماد می‌کنه و باهاش احساس راحتی می‌کنه - به جایی می‌رسه که بتونه بهش بگه دوست، و نه آشنا؛ ولی دستگاه تنظیم روابط من برعکس کار می‌کنه: اولِ کاری، یه سری رو در جا دوست و معتمد می‌شناسم، بعد به مرور زمان اونایی که هنوز از این اعتمادم سو استفاده نکرده‌ان، توی گروه دوستام نگه می‌دارم.

س می‌گفت این سیستمت بستر هزار و یک ناراحتی* رو آماده می‌کنه. حق با اون بود. فراموش کرده‌ام به خاطر چه اصل اخلاقی‌ای بود که سالیان دور تصمیم گرفتم همچین سیستم روابطی داشته باشم.
--
*: ترجمه فارسی خوبی پیدا نکردم. انگلیسی: disappointment هلندی: teleurstelling

۱۳۹۴ مهر ۶, دوشنبه

۳۱ روز اولِ روتردام‌

توی ۳۱ روز ابتدایی روتردام بودنم ۲۲۷۰ یورو خرجم شد. تقریباً‌ نصفش برای قرارداد خونه و نصفش برای خوراک و باقی ملزمه.  ۱۸ روز به عنوان یه کارمند دانشگاه رفته‌ام. تخمین می‌زنم ۱۴ روز مسیر دانشگاه به خونه رو با دوچرخه رفته‌ام. تقریباً‌ میشه ۸۴ کیلومتر. با احتساب باقی دوچرخه سواری‌ام، شاید حدوداً ۱۵۰ کیلومتر دوچرخه سواری کرده باشم.
جمعاً ۱۱ روز هوستل موندم، که رو هم شد ۲۶۸.۵ یورو. توی هوستل حدوداً‌ با ۱۰ تا دوست جدید آشنا شدم. حداقل ۱۰ بار قهوه گرفته‌ام؛ بعضاً جفت اسپرسو، قهوه فیلتری، کورتادو، یه بار ایروپرس (خوب بود)، یه بار هم فکر کنم صاحب کافه اشتباهی به جای کورتادو بهم ماکیاتو داد.
۵ قطعه اساس اتاق خواب خریدم، ۴ بار برای دانشگاه لباس رسمی پوشیدم، ۴ بار سر کلاس و و د رفته‌ام، ۱ بار به مردم یه سخن‌رانی حال‌بهم‌زن داده‌ام، و شمار تعداد جوک‌های بی‌مزه‌ای که گفته‌ام از دستم در رفته. 
بین این ۳۱ روز، بیشتر روزها روزهای خوبی بوده‌ان. اینجا (دوباره) متوجه شده‌ام (= بهم یادآوری شد) که وقتی خفه میشی فرصت بیشتر داری که از اطرافت چیزهایی متوجه شی. تو این برهه از زندگیم خبری از اینتگراسیون و آداپته شدن نیست؛ تمرینی شده برای سکوت اختیار کردن.
چیزهای زیادی میشه در مورد روتردام و قیاسش با استانبول و برتری شرایط حالم نسبت به گذشته نوشت. معماری، آدم‌های بهتر، غذاهای سالم‌تر، جو سالم‌تر، دوچرخه‌سواری، احترام، اینترنت بهتر. ولی نوشتن بیشتر این چیزها هم حوصله‌ی منو سر می‌بره و هم حوصله‌ی خواننده رو. در مورد احترام هم بعداً بهش یه جایی اشاره‌ای می‌کنم.

۱۳۹۴ شهریور ۲۲, یکشنبه

نشنال جئوگرافیک مرد؛ زنده باد نشنال جئوگرافیک

به موقع و چند روز دیرتر از موعدش، باید در مورد نشنال جئوگرافیک می‌نوشتم. بیشتر چون توی زندگی من نقش اساسی‌ای داشته و داره؛ کمتر چون بنیاد مهمی‌ه و کارهای مهمی می‌کنه. 

جامعه‌ی نشنال جئوگرافیک، ابتدای تشکلش با یه سری آدم شروع شد که به طبیعت و مسافرت علاقه داشتن. سال ۱۸۸۸ میلادی بعد از اینکه یه سری مسافرت‌پرست پولدار دور هم جمع شدن و تصمیم گرفتن یه کادر زرد دور خودشون ترتیب ببینن، این جامعه رو پایه‌گذاری کردن که وقتی پای تحرک نداشتن و مردن، پسر و دخترهایی که هرگز نداشته‌ان زمان عاصی شدن از دنیا و زندگی فعلیشون، امکانات مالی داشته باشن که اون سر دنیا برن و با یه سری بومی زندگی کنن. مریض شن، کثافت بخورن، به زور خودشون رو تمیز نگه دارن، جلوی آتیش یه قبیله‌ای سگ‌لرز بزنن، و هر از گاهی از شدت عجیبی اوضاعشون یا عکس بگیرن یا بیفتن یه گوشه‌ای بی‌اراده زر بزنن. یه کادر زردی که این آدم‌ها رو دور هم جمع کنن، گمان می‌کنم چون این آدم‌ها - به دور از مسافرت‌هاشون و در برزخ بینابینش - کمتر جایی هست که بتونن دور هم جمع شن.

از بچگی با نشنال جئوگرافیک بزرگ شده‌ام. از اون اوایل که مسابقه‌ی مدرسه‌ایمون رو برنده شدم و به خاطر تغییر شهرمون نتونستم به مسابقات ملی برم، برام عزیز بود. تا امروز که توی لیست اساسی‌ترین کارهای زندگیم، مسخره‌ترین و ساده‌ترینش، ثبت اشتراک مجله‌شون‌ه.

نشنال جئوگرافیک هفته‌ی پیش مرد. ۹ سپتامبر ۲۰۱۵، جامعه‌اش اعلام کرده که تصمیم گرفته بخش مربوط به نشریات و شبکه‌هاش تصویریش رو توی یه شرکت جدید قرار بده، شرکتی که ۷۳ درصد سهامش دست شرکت رسانه‌ای فاکس قرن بیست و یکم خواهد بود. فاکس، که توی آمریکا با شبکه‌ی خبریش ادعا می‌کنه زمین صاف‌ه، نیمی از بشر خارج ایالات متحده تروریستن، و اسلام جهان‌خوار داره آزادی و عدالت رو یک‌جا و تک تک ستاره‌های پرچمشون رو دونه دونه می‌خوره.

شبکه خبری فاکس شاید مثال درستی نباشه و هزار و یک اما و اگر پشت این خرید باشه ولی سالیان پیشین مشخص بود نشنال جئوگرافیک کیفیتش رو به نزول‌ه. ابتدا که گزارش‌های خبری آنلاینش مزخرف شد. بعد نوبت باقی شبکه‌هاش رسید و تبلیغاتی که روز به روز این سوال رو توی ذهن ایجاد می‌کرد که «مگه چجور آدم‌هایی این مجله، این نشریات رو دنبال می‌کنن؟». تا نوبت به مجله اصلی رسید. توی ۱۰ سال گذشته شهودی داشتم از اینکه اون هم داره کیفیت گذشته‌اش رو از دست می‌ده و مدخل‌هاش به سطحی‌نگری مجله‌های امروزی دارن نزدیک‌تر می‌شن، رویکری که احتمالاً‌ بازده اقتصادی بهتری داره. و الان هم فروخته شده به یه شرکت رسانه‌ای و با وضعیت غیرانتفاعی سالیان گذشته اش خداحافظی کرده. قرن بیست و یکم قطعاً خیلی چیزها رو تغییر داده و برام سخته قبول کنم این یک تغییر می‌تونه مثبت باشه.

نشنال جئوگرافیک شاید مرده باشه و دیگه هیچوقت به شکوه گذشته‌اش برنگرده؛ پدرای قبلی جامعه نشنال جئوگرافیک مردن و بچه‌هایی که جاشون رو گرفته بودن هم رفته‌ان. ولی این نسل مریض‌های بشر به این راحتی‌ها از بین ‌نمی‌ره. هنوز هر روزه پست‌هاشون رو توی فیسبوک می‌بینم. گمانم محیط جدیدی برای دور هم جمع شدن پیدا می‌کنن، یا کرده‌ان. و سرمایه‌دارهای بین‌شون جای دیگه‌ای پیدا کرده‌ان که داراییشون رو واگذار کنن. اینکه این محیط کجاست و چطور میشه بهش دست یافت، موضوع تحقیقی‌ه که پرونده‌اش رو یکی چند وقت پیش آورده گذاشته گوشه‌ی میزم. هفته‌ی پیش متوجه اون پرونده شدم و الان کم کم باید بازش کنم و شروع کنم به ورق زدنش. پرونده‌ی نازکی به نظر میاد و احتمالاً کار زیاد هست برای انجام دادن. کاری که احتمالاً جز اصل کار،‌ مسافرت و مرض، هیچ نیست.

چرا، شاید بعضاً عکاسی هم باشه.

۱۳۹۴ مرداد ۳۱, شنبه

یادآوری شماره‌ ۴۲



مامانم میگفت «بار اولمون بود، کلی اشتباه کردیم.» در مورد مهاجرتمون به کانادا حرف میزد، اون زمانی که بچه بودم.

مثل آدمی که با دست شکسته، چند ماه پس از حادثه، بهش میگن «چیکار کنیم خب، یه گربه پرید وسط جاده». دستت شکسته و فهمیدنش دستت رو سالم نمیکنه؛ ولی حداقل برات توضیح داده شده که چطور شد که اینطور شد. تو هم کماکان دستت شکسته اس و هنوز نمی‌دونی وقتی گچ‌ها باز میشن قراره دستت مثل قبل کار کنه، یا برای همیشه کج می‌مونه؛ یا جراحی لازم داره؛ یا مراقبت. یا که صرفاً رنگ پوستت عوض شده به یه قهوه‌ای مایل به نارنجی. شبیه رنگ پوستی که از لنز آفتاب‌گیر یه ری بن میبینی وقتی خورشید مغرب مستقیم از داشبرد میزنه توی صورتتون. با دست راست گچ گرفته‌ام صرفاً دنده رو عوض می‌کنم و سعی می‌کنم وقتی گربه‌ای کنار جاده می‌بینم، لرزش‌ دستام رو کنترل کنم.

برمی‌گردم به مامانم میگم‌ «مثل آدم اون کمربند زهرماری رو ببند!»

۱۳۹۴ مرداد ۲۳, جمعه

متنی پس انداخته شده از صبح پس از مراسم فارغ التحصیلی ارشد

این مراسم، هرچند الکی، نمایشی، فیک، نمادی برای پایان دوره‌ای از زندگیم بود که هیچ نباید اتفاق می‌افتاد؛ نمادی برای پایان حضورم در جایی که نمی‌بایست می‌بودم. بلد نیستم چطور میشه درباره‌ی پایان چیزی که هرگز نباید شروع می‌شد صحبت کرد. به نظرم میاد از جنس جنگ نیست، هرچند این دوره برای من سراپا لج‌بازی بود. منظور لج‌بازی خودم با خودم و با اطرافیانم.

احساس می‌کنم چیزی یاد نگرفته‌ام، معرفتم بیشتر نشده. این یعنی یا واقعاً هیچ حضور نداشته‌ام، یا چیزهایی یاد گرفته‌ام که برام اهمیتی ندارن (یا نداشته‌ان). در واقع، چیزهایی که باید یاد می‌گرفتم (یا صرفاً می‌خواستم یاد بگیرم) فرصت یادگیری‌شون ایجاد نشد. گویی می‌خوای تمرین تیراندازی کنی. میری وسط دشتی که پرجثه‌ترین سکنه‌اش یک جفت موش صحرایی از کار افتاده‌ان. شکاری در صحرا نیست. تو این شرایط، چطور میشه به جایی رسید؟

الان که فکر می‌کنم، چرا، این دوره یک دشت عاری از میوه هم نبوده. کتاب‌هایی خونده‌ام که تأثیری داشته‌ان. هرچند به نظرم میاد این کتاب‌ها رو هرجای دیگه‌ای هم می‌تونستم بخونم؛ دسترسی بهشون کار سختی نیست. این دو و نیم سال هر کجای دیگه‌ای تکرار می‌شد - احتمالاً جز تعدادی از جزایر دورافتاده و مناطق جنگی - باز فرصت این کتابخوانی رو داشتم. کما اینکه جاهای دیگه شاید کسایی یافت می‌شدن که بشه در مورد این کتاب‌ها باهاشون صحبت‌ کرد. و مضاف بر این، فضای ذهنی‌ام که در طول این مدت کم کم به قعر چاه سقوط کرد.

فعلاً مشخص نیست، ولی حدس میزنم هفته‌ای استانبول باشم. فرصت دارم چند روزی عینک آفتابی بزنم و ببینم تو چند صفحه‌ی کمِ آخرین فصلِ این دفتر وقیح چی نوشته شده. وقتی برای همیشه تموم شد، (گمان می‌کنم) خواهم فهمید که این دوره چجور چیزی بود. اون موقع (گمان می‌کنم) مسلماً یه چیزی یاد خواهم گرفت.

جا داره از خواننده‌ای که تا اینجا رسیده عذرخواهی کنم که متنی اینقدر زشت رو خوند.

۱۳۹۴ مرداد ۲۲, پنجشنبه

در اتوبوس برگشت

صندلی آخر اتوبوس ها برای نوشتن منظور شده‌ان. ارتباط‌های بلند مدت بی‌معنی با یک خداحافظی کج از هم می‌پاشن و گاهی سی دقیقه صحبت کردن با یک هم‌زبان ماه‌ها بی‌خبری و بی‌ارتباطی رو تلافی می‌کنه. (ادعا شده که) کنفوسیوس می‌گفت طبیعت چه نیازی به اندیشه و تأمل داره؟ - با یک عمل، صدها فکر به عینیت می‌رسن.
ا یکشنبه راهی ویرجینیاست. ن هنوز بهترین‌ُ ابروهای قوس هلال ماهی رو داره. م بلیطشو دو بار عوض کرده و نهایتاً گویا مهمونی خداحافظی خونوادگیش، مهمونی مهم‌تری‌ه. ی آروم‌تر شده و یادآوری کرد لایپزیگ سرده ولی خودش ابداً سرد نیست. س بین تجهیزات پزشکی و بچه‌بازی پزشک‌ها، کماکان اصرار داره بازی ویچر سه رو امتحان کنم/کنیم. اگه امسال بتونه لیسانسش رو (بالاخره) تموم کنه و اگه کانادا بمونه ترجیح می‌ده ونکوور بره. م زیادی خودش رو جدی گرفت، الان با افسردگیش درگیره و سعی می‌کنه سرعت زندگیش رو کم کنه و (امیدوارم که) به همکاری دانشگاه ماگدبورگ امیدواره. ا دوست یحیی نتونست هدیه‌ی پاپیونش رو قبل از پرواز به دوستش برسونه (گرون هم خرید باور کنین). من هم که دارم حساب میکنم بین پروازهام چند روز فرصت دارم تو استانبول از عینک آفتابی نو ام استفاده کنم.
سال پیش همین حوالی بود که برگشتم ایران و با یه سری از دوستان (و قهرکنندگان*) دیدار مجددی داشتم، قبل از اینکه اون‌ها هم ایران رو برای مدتی ترک کنن. امسال هم برگشتم، ولی این بار تو لیست کسایی که تهران دیدم دوباره لیست کسایی که تهران/ایران موندگارن کوتاه‌تر شده بودن. باید به زودی دوباره نقشه‌ام رو آپدیت کنم.
خوشحالم وقت گذاشتم تهران بیام. این آدما بهم یادآوری می‌کنن که کی هستم و از کجا میام. مقداری شرم آوره که نیاز دارم که اغیار اینو بهم یادآوری کنن + نطق‌هایی در باب شخصیت مستقل. ولی از طرفی شهودم می‌گه نشأت گرفتن این یادآوری از اغیار هم خود ارزشمنده. تو این متن‌های بی‌فایده و کریه این‌ها رو ضبط می‌کنم که در خاطرم باشه، برای آینده، برای بار بعدی که ۲.۵ سال جایی گیر کردم که حرفی که می‌زنم، شنیده نمی‌شه؛ دیگر مکان‌هایی، آدم‌هایی حضور دارند که وقتی صحبت می‌کنم، زبانم رو می‌فهمند.
از درک این‌که چی تو این آدم‌ها هست، عاجزم. نمی‌دونم چطوری به اینجا رسیده‌ان، رسیده‌ایم. شاید صرفاً وقت زیادی رو زیر یه سقف مشترک سپری کرده‌ایم. شاید همه‌مون مرض سقف نارنجی داشته‌ایم و هرازگاهی سرمون رو که پایین خم کردیم لازم دیدیم با یکی در مورد مزایا و معایب یه سقف نارنجی حرف بزنیم. پیش اومد که شماره‌های هم‌دیگه رو یادداشت و بعد گم کنیم و اصرار کنیم فیسبوک بعضاً فوایدی هم داره. حال، شکلگیری‌ این روابط چه آگاهانه و چه غیر، اثر این که فعلاً یادم رفته «تنهایی» معنیش دقیقاً چی بود.

* باید در این باره هم بعداً بیشتر بنویسم. شاید بهتره فقط بنویسم «چه مرضی ه آخه؟» و بزنم پست شه.

۱۳۹۴ مرداد ۱۱, یکشنبه

دوستانی بهتر از بیابانی خشک و وسیع

از وبلاگ س تا توییتر ک، تو این روستا فاصله‌ها در بیشتر از چند صد متر تعریف نمی‌شن، راه‌هایی که میشه پیاده چند دیقه ای طی کرد.

نواها فقط در لحظه ای که نوازنده اجرا میکنه هویت دارن. و من بعد صرفاً تعدادی صوتن که روی نوارها و کامپیوترها فضا اشغال کرده‌اند.

یادآور اینکه فاصله ها نسبتاً بیمعنا هستند، بیشتر هویت خود شخص و اشخاص هست که دوری و نزدیکی رو تعیین میکنن.

اگه درست یادم باشه قبلاً اینجا یه بار نوشته‌ام که وقتی فیزیکاً مریضم چقدر فکر چرت به ذهنم میاد. سعی مذبوهانه‌ای همش در تلاش ساکت و خنثی کردن این فکرهاست، ولی اصوات ذهنم به این حرفا گوش نمیدن. ولی خوبیش اینه که وقتی حالت بهبود پیدا می‌کنه این اصوات خفه می‌شن. دیگه ذهنت دائماً تشویش نمی‌کنه. یا شاید هم صرفاً افسردگیم به جاش نشسته.

مثل استراتوکاستری که سوار بر یک اسب سیاه در بیابانی خشک و وسیع به پیش می‌تازد.

اگر هم فاصله‌ای باشه، همه‌ ادعاست. فیزیک تعیین‌کننده‌ی دنیای ارواح نیست. جایی از تکامل، بشر تصمیم گرفت پریفرانتال کورتکس داشته باشه، ایگو رو خلق کرد، و از آن پس خدایگان به توهم‌های انسانیان خندیدند. همه‌ی این‌ها جز توهماتی بیش چیستند؟

سه پاراگراف بالاتر بهتر بود با اول شخص به اصوات اشاره می‌کردم. چرا چیزی جدا از ایگو بدونمشون؟

حس می‌کنم برخی دوستانم چند کوچه اونورترن. هرچند دیدنشون بعضاً نیازمند ویزا، بلیط هواپیما، مقداری پول، برنامه‌ریزی مشترک، و استراتژی‌های انسان‌مدارانه‌ی موفق هست؛ حس می‌کنم بیشتر این چیزها چندان مهم نیستند. می‌تونیم کنار هم بشینیم و مشکلی پیش نمیاد. یعنی شهودم همچین صحبت‌هایی می‌کنه؛ و نمی‌دونم دنیای واقعی هم موافق هست یا نه.

کلو به فرانسوی ترجمه شده می‌گفت به شهودت بیشتر اعتماد کن.

--
میرسیم به باغبون پیری که اشاره می‌کنه و میگه «چند دیقه راهه».

۱۳۹۴ مرداد ۴, یکشنبه

Reminder #33

It's not about the sex.
It's not about the commitment,
it's not about the support, the mutual support.
It about the deep end,
and no one really knows what happens at the deep end.

۱۳۹۴ تیر ۲, سه‌شنبه

کل این دوره

مسلما وقتی هم که ایران برگردم نیازم به اینترنت به مقدار خوبی کمتر خواهد شد - هم صحبت های بیشتری خواهم داشت. حتی مدتها بعد از اینکه همه مثل قوم بنی اسراعیل در آنْ به اقصی نقاط دنیا پراکنده شدند، هنوز به قدر کافی معرفت اون جهنم‌دره مونده که بتونم دووم بیارم.

اینترنت گردی، مقاله خوندن، ویدیو و بازی نگاه کردن، همه صرفا یه ابزار ادهاش، مرضی که پیشینیان اکثراً به تلویزیون نسبت می‌دادن. با یه سلام یا لبخند شناخت همه اش یک جا به عدم می‌رسه. انگار که هرگز نبود و نخواهد بود. مثل کل این دوره از زندگی‌ام، یا اهریمنی که بعضاً هست و بعد یهو نیست*. مثل بتمن - یا باز زیادی زدم به رگه ی غربی ام؟

*‌ باور کنین توهم‌ها هنوز شروع نشده‌ان.

۱۳۹۴ خرداد ۲۱, پنجشنبه

یک پست مبهم دیگه؛ این سری چون خودم هم نمیفهمم

عصره، چند دیقه پیش داشتم از سمتِ سالن‌ ورزشی به سمتِ دانشکده مهندسی/آفیس برمی‌گشتم. سر راه، م - هم‌خونه‌ایم - رو دیدم که داشت از روبرو میومد. سلام علیک کردیم و به شوخی ازم پرسید «یکم دیر نیست برای دانشگاه اومدن؟» (سالن ورزشی و محل ایست اتوبوس‌ها و مینی‌بوس‌ها نزدیک هم‌اند.) من هم گفتم «از خونه نمیام، از [ورزش] میام.» الان متوجه شدم که فکر کنم منظورش رو اشتباه متوجه شدم. یه چیزی دیر شده ولی نمی‌دونم چی.

۱۳۹۴ اردیبهشت ۲۹, سه‌شنبه

حتمیت مرگ و باقی اشیاء

اون زمان که دقیقتر فکر می‌کنی (=عمیق‌تر فکر می‌کنی) متوجه میشی غیر از یک چیز، چیزی در دنیا حتمی نیست. حتمی یعنی حتمی، نه حتمی‌ای که تقریباً مطمئنیم اتفاق می‌افته، و از چند درصد احتمال منفی باقی‌مونده صرف‌نظر می‌کنیم. حتمی ای منظورمه که اگر اتفاق نیفته آسمان‌ها فرومی‌ریزن، در صور دمیده خواهد شد و کوه‌ها دگرگون می‌شوند.

تنها چیزی که بر پایه‌ی استنتاج، و نه استقرا (یا هر سیستم شبه‌-علّی بیخود دیگه‌ای) پایه‌گذاری شده، میشه گفت حتمی‌ه، مرگ‌ه. باقی همه محتملند، برخی بیش از سایرین. و متر کردن نسبت به هر چیز غیر محتومی، هرچه غیر از مرگ، بایاس سابجکتیویتی ایجاد می‌کنه - هر آنچه متر خواهیم کرد اثری از مرجع متراژ خواهد داشت. از یه طرف هم نمی‌شه نسبت به مرگ چیزی رو متر کرد، یا لااقل به نظر میاد خیلی سخته. داشتن تصویر ذهنی شفافی از مرگ، مانع فعالیت و عمل‌ می‌شه؛ هر موقع با این تصویر چیزی رو متر‌ می‌کنیم، قبل اینکه متراژ بخواد به واقعیت برسه به کل در بازه‌ی رسیدن به دنیای مادی در خودش فرو می‌شکنه. مثل خط‌کشی که اندازه‌ها رو روش علامت‌گذاری می‌کنی و بعد میاری روی کاغذ که خط‌هات رو بکشی. و وقتی چشمت رو برمی‌گردونی که مدادت رو برداری، تا دوباره برمی‌گردی سمت خط‌کش علامت‌ها محو شده‌اند.

یا شاید من سواد مداد در دست نگه داشتن ندارم.

۱۳۹۴ اردیبهشت ۱۲, شنبه

آش

ترجیح میدم این نوشته (نیز) تا حدی مبهم باشه. هم چون ترجیح میدم بیشتر مطالبش به طور عمومی منعکس نشه، یا اطلاعاتی بینابینی محفوظ بمونن، و هم اینکه توی ذهن خودم هم  ساختار نداره و شباهت تام با یه آش نپخته داره.

از نخودها و لوبیاها بگم، که بالاخره گویا قراره به زودی فارغ التحصیل بشم - یا کم کمش، از تزم دفاع کنم. نمی‌دونم مقاله به کجا میره ولی گویا استادم علاقه‌ی خاصی داره که فارغ‌التحصیلم کنه. ی می‌گفت فکر کنم اولین آدم آزمایشگاه هستی که داره «به زور» فارغ‌التحصیل میشه. عینک آفتابی زدم (همتراز برای این دوره*) و گفتم آره، Nobody fucks with me.

سبزی قضیه متشکل از تعدادی کتاب قرض گرفته از کتابخونه‌اس که باید بخونم و پس بدم و خرید لپتاپی که هنوز هم ته ذهنم جا گرفته و خلاصش نکردم، هرچند سلسله اعمال مشخصن. مسلماً‌ یه تعدادی کار دیگه هم که اسماشون الان به یادم نمیاد ولی یه موقعی مامانم تو آش ریخته بوده و سبزی‌فروش اصرار داشته اینا رو هم ببر. بهتره به یکی زنگ بزنم بپرسم اسمارو.

و نهایتاً، نکات توی ظرفی قرار میگیرن که تصویری از صحبت دیروزم توی ماشین استادی هست. ماشین دومی که بسی تمیز بود ولی مشخصاً ناتازه، که البته مطابق معمول (همتراز برای این دوره) خودم رو احمق جلوه دادم و تمیز و جدید بودنشون رو مساوی فرض کرده نشون دادم. پرسیدم جدیده؟ نه. صرفاً‌ کمتر استفاده میشه. ماشین خوبیه. ولی پشت ظرف ماجرا هم داستان‌هایی هست. سلسله بحث‌ها بریده بریده‌ی رفتن به مقصد به جایی پیش رفتن، که برام فریبندگی** استادم به مرحله یقین رسید، جایی کنار ۲+۲ = ۵ و سیب زمینی‌هایی که خریدم و بعد متوجه شدم توی آش نمیریزن. امروز بعد یه صحبت کوتاه محض تأییدش با م و صحبت‌هایی جزئی و کلی با اِ، آش قوامش رو گرفت و اینطور که پیش روتون میبینین، حاضر شد.

* (سنگک مثلاً): ترجمه‌ای به عمد مزخرف از Par for the course.
** (چه بدونم نمک و فلفل مثلاً): اول نوشتم روباه‌صفتی، بعد نتیجه گرفتم حیف روباهه. پس‌زمینه‌ی فعلی لپتاپم و ذات اِ هر دو روباهن؛ نه به لپتاپم قصد اهانت دارم و نه به اِ.

۱۳۹۴ اردیبهشت ۶, یکشنبه

تصور

تصور کردم وقتی بعدش دوباره به حرکت افتادم، سلسله حوادث چطور پیش میرن.

احتمالاً اول به فرودگاه آمستردام میرسم. کنترل پاسپورت،‌ یه سری نیمه-نظامی اول کار یا اول کار مانده، چهار شانه و مو بور و ساختار چهره، ساکسون/ژرمن. از فرودگاه خارج میشم، با یه چمدون در دست و یه کوله پشتی به پشت. یه طوری خودم رو به ایستگاه قطار میرسونم (شاید هم چیز دیگه‌ای؟ بعیده.). سوار قطار میشم و نزدیک به ساعتی مشغول منظره‌ی گذرای یه کشور مسطح زیر سطح دریا میشم. میرسم روتردام. این وسط یه اتفاق مسخره ای افتاده - شاید اشتباهاً دو تا بلیط خریدم، شاید بارون راه افتاده، شب دیروقت شده - بالاخره یه اتفاقی از سر بخت بد پیش اومده. میرسم آدرس جدیدم. نمیدونم چقدر، یه مقداری با یه سری آدم جدید معاشرت میکنم و میرم توی اتاقم. کیف‌ها رو زمین میذارم.

بعدش چه اتفاقی میفته؟ یه لیست درست می‌کنم، از چیزهایی که برای اتاق و خونه‌ی جدید لازمه تهیه کنم. لباس‌هام رو عوض نکرده‌ام و مقداری خرت و پرت کوچیک از کیف و (یا) چمدون خالی می‌کنم تا دستم به یه دفترچه‌ و قلمی برسه (حوصله‌ی تایپ کردنش رو گوشی رو ندارم، یا شاید هم طبق معمول زیادی سنت‌گرا شده‌ام). لیستو ورمیدارم، نگاه سریعی به نقشه‌ی روی گوشیم میندازم، صحبت کوتاهی با آدمهایی که باهاشون معاشرتی شده، و بعد میرم بیرون بگردم. برمی‌گردم خونه، سریع به دسته‌ای آدم مهم‌تر خبر می‌دم که سلامت رسیده‌ام. دوباره راهی میشم.

وسط این ماجراها از تنهایی هول نمیشم. از محیط جدید و لهجه‌ی جدید و طرز راه رفتن جدید نمی‌ترسم. به یاد می‌آرم اون لحظه‌هایی که فراموش کرده بودم که ما همه‌مون در بهترین حالت یه دسته آواره‌ایم، و در بدترین حالت عبث‌ترین خلقتِ آسمان‌ها و زمین.
و حال ندارم اینجا شرح بدم چی عوض شده.
یه لیست می‌نویسم و میرم بگردم.
---
پ.ن. و البته هنوز هم ممکنه روتردام نرم.

۱۳۹۴ فروردین ۲۹, شنبه

(احتمالاً‌ من آدم مریضی‌ام)

همین چند وقت پیش، یه چیزی متوجه شدم (و الانی که دوباره به یادم اومد تصمیم گرفتم اینجا ثبتش کنم).

بیشتر از اینکه در کمبود این باشم که توی رابطه ای باشم، دلتنگ اینم که با دختری توی رابطه باشم و دعوامون بشه و به طور مسالمت آمیزی حل و فصلش کنیم. اینکه اعصابمون از همیدگه خورد باشه و یه طوری باهاش کنار بیایم.

دختر اینطور سالمی کمه یا اینکه من آدم مریضی‌ام. یای منطقی البته، هرآینه هر دو همزمان ممکنن.

۱۳۹۴ فروردین ۱۴, جمعه

تجدد هم صرفاً بازگشتیست به گذشته

تموم شد.

خبرش رو هم توی فیسبوک نوشتم. پایانش مثل پایان رابطه‌ی قبلیم میمونه، بیشتر حالت قهر کردن داره تا دست تکان دادن و خداحافظی کردن. نمی‌دونم قهر کردن با مهندسی ه یا خاورمیانه، نمی‌تونم دو تا ماهیت رو از هم تفکیک بدم ولی از تفکیک دادنشون هم دیگه دست کشیدم، که نیازی دیگه به تفکیک دادنشون نیست - وقت تصمیم‌گیری رسیده و اگه بعداً از هم تفکیک شدن، از جدا جدایشون استقبال خواهد شد - یا نخواهد شد، بسته به اینکه با کدومشون باید قهر کرد.

بهم دوباره یادآوری شد که روابطم با آدمها چقدر گسترده‌تر از چند ارتباط کوتاه-مدت اطرافیانم هست. چقدر بیشتر آدم‌های مهم و محترمی توی زندگیم حضور دارن، که از هزار تا چند ده هزار کیلومتر دورتر زندگی می‌کنن و از لحاظ زمانی بعضاً ۳ سال بینمون فاصله افتاده. ولی ذهنم حتی اجازه نمیده تصور کنم که در طول این ۳ سال کوچکترین چیزی عوض شده. A matter of fundamentals. اصول کماکان پا برجاست. اون شخص هنوز همون شخصه و یه سری چیزها هیچوقت - یا حداقل در طول این بازه‌ی زمانی و مکانی که در ادراک من میگنجه، هیچوقت - عوض نمی‌شن.

دنیا بر پایه‌ی قوانین ثابت و غیر قابل تغییری می‌چرخه. بعد هر دوره‌ای دوره‌ی دیگه‌ای شروع میشه و این دوره‌ها دائم رو هم تا می‌خورن و به هم‌دیگه پی‌وند می‌شن. پی‌وند رو وقتی جدا می‌نویسی قشنگ‌تر به نظر میاد (ترجمه‌ی مستقیم görünüyor). یه جایی شرق‌تر از شرق، یه مرد عاقلی گفت تنها اصل ثابت دنیا، تغییره. حتماً دست‌کم هزار و یک نفر دیگه هم قبل و بعدش گفتن، حرف جدیدی نیست.

۱۳۹۴ فروردین ۴, سه‌شنبه

Fog (*)

بعد اینکه چند روزی خواب‌های وحشتناکی، از قصد کشتن یک نفر بیربط گرفته تا دنبال شدن به قصد کشت توسط یک نفر بیربط، میبینی، به امروزی میرسی که هرچقدر هم سعی کنی تمرکز کنی، ذهنت بسته اس و درست نمیشه. هر روش تمرکزی هم که امتحان میکنی مثل پرتاب بومرنگی میمونه که بعد اندک مدتی با سرعت بیشتری برمیگرده روی صورتت. باید بهتر از بومرنگ هم تشبیهی بشه پیدا کرد.

یه جایی بین تورنتو و استانبول، یه اتفاقی یا شاید سلسله اتفاقاتی افتاد. الان دیگه یادم نمیاد چی بود و کی شد ولی اثراتش از ناخودآگاهم وقتی که هوا تاریک میشه دوباره می‌زنه بالا. الان هم فقط نشستم اینجا تا یه طوری «این نیز بگذرد»ی اتفاق بیفته.

شاید بشینم Radiohead گوش کنم، شاید هم صرفاً به ریدیوهد فکر کنم. توی لیست کارهای مانده‌ام، در چند روز آتی تگ «برنامه ریزی آینده» قراره پاک شه - حداقل برای مدت مدیدی. الان که فکر میکنم Black Keys هم بد نیست؛ ولی آهنگ‌هاشون قوت موسیقیایی آهنگهای ریدیوهد رو ندارن.

مثل اینکه یه جایی بین این و این گیر کنی.

* از ــــــ

۱۳۹۴ فروردین ۱, شنبه

سال نوی خورشیدی

نمیدونم از دیروز کدوم بیشتر در خاطرم خواهد موند: تلاش مذبوحانه من و از. برای دیدن کسوف خورشید، یا برنامه‌ی پارتی مانند شبی که بیشتر آدم‌ها رو یا نمیشناختم یا حال سلام علیک کردن باهاشون رو نداشتم.

با چاقویی که برای من دیشب گم شد و امروز بعد از ظهر دوباره پیدا، ولی به طور کلی هرگز گم‌شده نبود و کلاً دست اح. بود، به نظرم میاد برای سال جدید - یا حداقل برای آینده‌ی نزدیک - باید حواسم باشه کمتر نسبت به باورهای خودم اطمینان داشته باشم. بودن توی ترکیه، ذهنم رو به مدل مدیریتی گستاخانه و متکبرانه‌ای متمایل کرده؛ از این تمایل باید مراقبت کرد، افراط فعلیش برام مشهود شده و اصرار بیشتر باعث زیان خواهد شد.

پارتی جالب نبود. ولی دیدن کسوف خیلی جالب بود، هرچند از اینجا کمتر از ۴۰٪ خورشید گرفته بود. از آ که ریکیاویک (ایسلند) زندگی می‌کنه، بعدش پرسیدم که کسوف کاملتون چطور بود؟ گفت نمیدونم، من خواب بودم بیشترش رو. یاد حرفی می‌افتم که دو هفته پیش، سر یکی از جلسه‌های تدارک برنامه‌ی نوروز امسال، وقتی در مورد بی‌طرفی‌ام حرف می‌زدم، گفتم: همین یکی دو سال پیش تحویل سال رو خواب بودم.

خورشید گرفتگی، نوروز، اینجور چیزا ماهیتی دارن که فکر می‌کنم هنوز از درکشون عاجزم. شاید یه موقعی فهمیدم چه خبره؛ نه که پیگیرش نباشم ولی فکر نکنم پیگیری عملیش راه به جایی ببره. به زعم من، باید گذاشت که سلسله ‌پیش‌آمدها سیر خودشون رو طی کنن. و در این میان، باید بیشتر تمرکز کرد بر آنچه از دیده‌ها پنهان است*.

*: جمله آخر، مقروض از آهنگ «بیست سال» پلاسیبو و تعدادی کتاب معنوی قرن‌های گذشته.

۱۳۹۳ بهمن ۲۱, سه‌شنبه

"A Critique of the Pursuit of Happiness"

I translated this for a friend who I thought would want to read this blog post but can't read Farsi. Life presents people with many barriers, and language never ceases to be one. English helps every now and then, but it only goes so far. What follows is my English translation of another message from the center of the world.
----
There isn't much doubt in that there is a certain "something" missing in most, if not all, of our lives, and that the lack of that "something" - whatever it may be - brings us suffering. We can name that "something" happiness, which may not necessarily be a misnomer. However, I think pursuing this "happiness" is futile. I'll tell you why. My main premise is this: it is "better" for each being to be closer to Nature - or better to say, to it's Nature, since nothing except the ways of Nature persist in the long run.

Let me start by saying this: Do mountains and plains, animals, or plants, get happy or sad? Well the answer is obvious: No, or at least we don't know. From what we can know, we can only deduce that the beings of nature are neither happy nor sad. These words are conditions that we attribute to them. In their Natural state of being, these things simply "exist". For us, on the other hand, happiness and sadness are parts of our natural state. The fact that we attribute happiness and sadness to ourselves and other beings shows that being happy or sad is part of our natural state of being as homo sapiens.

The main word in the previous sentence is "Natural" and the main thing I'm trying to say is that a significant portion of the modern-day happiness-inducing behaviors we experience, don't stem from our group of natural behaviors and consequently don't lead to any end. Let me explain these "natural behaviors" with the example of pouring water in a dry well. It must stand that the the well itself has water. If you pour water into it, it may, for a limited time, have water but with this pouring water, the well is not going to become hydrated. It's a collection of rainwater and underwater currents and depth and etc. that defines the "natural behaviors" of this well. Maybe the only thing we can do for that [dry] well is not to pour water in it but to make it deeper so that it's "natural behaviors" would have it become hydrated again. At first glance, however, there isn't much connection between hydrating a well and making it deeper, except for someone who has a grasp on underwater currents dynamics and wells [construction] and etc.

Similar to this, a big portion of our current day happy existence is also at odds with our stacks of natural behaviors. We either fake it. Reference? All these extravagant cameras which are supposed to exaggerate colours such that instead of looking at life, we just look at the pictures we take of it. [Another] reference? The photo collection of happy-looking people called Facebook. [Another] reference? The happiness-filled parties full of people who are sad in solitude and use the gathering as an excuse to escape from this sadness.

Or we just busy ourselves with obsessions. One becomes a movie addict, the other a cigarettes-&-alcohol addict, the other a photography addict, one a sex addict, a book addict, a weblog addict, a food addict, a writing addict, a job addict, maybe a success addict, articles, start-ups, mysticism, love, whatever. Obviously none of these obsessions are bad in themselves, obviously everyone should and must and ought to pursue their interests. The problem is the way these interests are chosen to be pursued. It's that you chase it to run away from your sadness and depression and fuel this with "fear" and "neediness" so that the obsession would distract you from sadness and fear and depression and whatever else you are considering "bad". Or you can pursue it with happiness, with affluence. If you write, or read or take photos or hike or pray or whatever it is you do, it's not a form of begging for a brief release or a cry for "happiness". It should be in a state of abundance, so that I'm not chained by its need, but want it for what it is.

Another thing I want to say is that this word "Happiness" has gotten way too much attention, it's become overrated*. Happiness is undoubtedly an integral part of the good life, whatever definition your good may have; yet like a small child who loves the pickles served next to a main course but hasn't some in a while and his body's ion content has dropped, so now he has made it his mission to fill every food dish in the world with pickles, happiness has also transformed into a parameter everyone is unceasingly trying to increase, no matter the cost. Happiness is a parameter in our mind and body's natural behavior, it's part of a natural system.

Natural systems are way more buffered than to have their stable conditions be changed in the long term with pills and supplementary medications. If your body's lacking Vitamin D, this shows an imbalance much deeper than your Vitamin D count. You can of course take Vitamin D pills, but if you want to fix the imbalance in the long term, you would probably need to change something significant in your life. In your food habits, sleep, physical activities, or as is often said you need to fix your "lifestyle". By taking Vitamin D pills, you may mask one of the symptoms of that imbalanced lifestyle, but that imbalance will do its harm in other many other places. Like a fever that signifies illness, although it must be controlled, forcibly nullifying it is not good for the body nor does it signify health. Lack of happiness is like this too. We can't fix that fundamental imbalance which shows itself in the form of a happiness deficiency with small fragments of happiness.

So what can we do now? I guess nothing, we can't do much. Let's not have a thirst for anything, especially happiness. Let's not pull or push it. Let's leave happiness alone, it'll return with other things on its own accord whenever balance comes back. Let's not be afraid of being unhappy, of weariness and loneliness. Saying this and carrying it out though are two entirely different things.

P.S. I think to myself imagine if someday one would be able to write, hike, brew tea, and love without a sense of fear or need. I know that this is neither perceivable nor imaginable.
---
*: original writer used this word in English.

۱۳۹۳ دی ۱۱, پنجشنبه

سال نوی میلادی

توی مترو، سر راه خونه‌ی م اینا، بحث سال نوی یک سال پیش شد. یه جایی وسط بحث، ن بهم گفت تو همیشه فقط خاطرات بد یادت میمونه، هیچوقت خاطره‌ی خوبی یادت نمی‌مونه. خب حرفش درسته، دلیل به‌جای جالبی هم داره، ولی مسلماً‌ جلوی اون به این مسائل اقرار نمی‌کنم. گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش.
یاد آهنگ Black Treacle می‌افتم.
--
خونه‌ی م از قرن ۱۹ام به همین شکلش مونده؛ آسانسورشون صندلی داشت. پارکت کفشون هم‌تراز تخته‌های کشتی‌های بین‌قاره‌ای دوران مهاجرت به آمریکا بود. یا لااقل دوست داشت وقتی روش راه می‌رفتی، نوای برادران قاره‌پیماش رو اجرا کنه.
یه مقدار خوبی منو یاد خونه‌ی مامان بزرگم اینا مینداخت. نه صدای تخته‌ها، که جو خونه. سوا از انواع و اقسام نقاشی های روی دیوار، که انگار یکی فقط بر حسب تاریخ نقاشی چیدتشون. کلی اشیا دکور قدیمی هم دور تا دور خونه پخش بود. مثلینکه یکی رفته جمعه بازار رو جمع کرده گذاشته تو یه جعبه، آورده وسط خونشون، یه چشم‌پوش بسته و شروع کرده هرچی دستش میومده رو پرت کرده اینور اونور خونه.
شاید اصلاً بابا بزرگش سال‌ها پیش دقیقاً همین کارو کرده.
ترک‌ها هم جمعه بازار دارن بالاخره.
--
ترک‌ها شبیه به ایرانی‌ها هستن. مثل ایرانی‌ها هم بینشون بعضاً استثانائاً‌ آدم‌های جالب و خوبی میشه پیدا کرد. این سال نویی که خونه‌ی م بودیم، هرچند زبان غالب صحبت‌ها ترکی بود اما باز بهم خیلی خوش گذشت. فکر کنم دلیلش هم آدم‌ها بودن. بودن (بعد از مدت‌ها) اطراف آدم‌هایی که پس‌زمینه‌ی نسبتاً متفاوتی دارن حس جوونی و زندگی بهم داد. حتی ترکی تمرین کردن هم خوش گذشت.
شاید هم صرفاً‌ تصمیم گرفته بودم از این یه خاطره‌ی خوب بسازم. محض ابطال تئوری‌های ن. نه که تئوری‌هاش اشتباه باشن، بلکه دوست‌ دارم که اشتباه کردنش رو ببینم.
--
Like a key under the mat