تصور کردم وقتی بعدش دوباره به حرکت افتادم، سلسله حوادث چطور پیش میرن.
احتمالاً اول به فرودگاه آمستردام میرسم. کنترل پاسپورت، یه سری نیمه-نظامی اول کار یا اول کار مانده، چهار شانه و مو بور و ساختار چهره، ساکسون/ژرمن. از فرودگاه خارج میشم، با یه چمدون در دست و یه کوله پشتی به پشت. یه طوری خودم رو به ایستگاه قطار میرسونم (شاید هم چیز دیگهای؟ بعیده.). سوار قطار میشم و نزدیک به ساعتی مشغول منظرهی گذرای یه کشور مسطح زیر سطح دریا میشم. میرسم روتردام. این وسط یه اتفاق مسخره ای افتاده - شاید اشتباهاً دو تا بلیط خریدم، شاید بارون راه افتاده، شب دیروقت شده - بالاخره یه اتفاقی از سر بخت بد پیش اومده. میرسم آدرس جدیدم. نمیدونم چقدر، یه مقداری با یه سری آدم جدید معاشرت میکنم و میرم توی اتاقم. کیفها رو زمین میذارم.
بعدش چه اتفاقی میفته؟ یه لیست درست میکنم، از چیزهایی که برای اتاق و خونهی جدید لازمه تهیه کنم. لباسهام رو عوض نکردهام و مقداری خرت و پرت کوچیک از کیف و (یا) چمدون خالی میکنم تا دستم به یه دفترچه و قلمی برسه (حوصلهی تایپ کردنش رو گوشی رو ندارم، یا شاید هم طبق معمول زیادی سنتگرا شدهام). لیستو ورمیدارم، نگاه سریعی به نقشهی روی گوشیم میندازم، صحبت کوتاهی با آدمهایی که باهاشون معاشرتی شده، و بعد میرم بیرون بگردم. برمیگردم خونه، سریع به دستهای آدم مهمتر خبر میدم که سلامت رسیدهام. دوباره راهی میشم.
وسط این ماجراها از تنهایی هول نمیشم. از محیط جدید و لهجهی جدید و طرز راه رفتن جدید نمیترسم. به یاد میآرم اون لحظههایی که فراموش کرده بودم که ما همهمون در بهترین حالت یه دسته آوارهایم، و در بدترین حالت عبثترین خلقتِ آسمانها و زمین.
و حال ندارم اینجا شرح بدم چی عوض شده.
یه لیست مینویسم و میرم بگردم.
---
پ.ن. و البته هنوز هم ممکنه روتردام نرم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر