نمیدونم از دیروز کدوم بیشتر در خاطرم خواهد موند: تلاش مذبوحانه من و از. برای دیدن کسوف خورشید، یا برنامهی پارتی مانند شبی که بیشتر آدمها رو یا نمیشناختم یا حال سلام علیک کردن باهاشون رو نداشتم.
با چاقویی که برای من دیشب گم شد و امروز بعد از ظهر دوباره پیدا، ولی به طور کلی هرگز گمشده نبود و کلاً دست اح. بود، به نظرم میاد برای سال جدید - یا حداقل برای آیندهی نزدیک - باید حواسم باشه کمتر نسبت به باورهای خودم اطمینان داشته باشم. بودن توی ترکیه، ذهنم رو به مدل مدیریتی گستاخانه و متکبرانهای متمایل کرده؛ از این تمایل باید مراقبت کرد، افراط فعلیش برام مشهود شده و اصرار بیشتر باعث زیان خواهد شد.
پارتی جالب نبود. ولی دیدن کسوف خیلی جالب بود، هرچند از اینجا کمتر از ۴۰٪ خورشید گرفته بود. از آ که ریکیاویک (ایسلند) زندگی میکنه، بعدش پرسیدم که کسوف کاملتون چطور بود؟ گفت نمیدونم، من خواب بودم بیشترش رو. یاد حرفی میافتم که دو هفته پیش، سر یکی از جلسههای تدارک برنامهی نوروز امسال، وقتی در مورد بیطرفیام حرف میزدم، گفتم: همین یکی دو سال پیش تحویل سال رو خواب بودم.
خورشید گرفتگی، نوروز، اینجور چیزا ماهیتی دارن که فکر میکنم هنوز از درکشون عاجزم. شاید یه موقعی فهمیدم چه خبره؛ نه که پیگیرش نباشم ولی فکر نکنم پیگیری عملیش راه به جایی ببره. به زعم من، باید گذاشت که سلسله پیشآمدها سیر خودشون رو طی کنن. و در این میان، باید بیشتر تمرکز کرد بر آنچه از دیدهها پنهان است*.
*: جمله آخر، مقروض از آهنگ «بیست سال» پلاسیبو و تعدادی کتاب معنوی قرنهای گذشته.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر