بعد اینکه چند روزی خوابهای وحشتناکی، از قصد کشتن یک نفر بیربط گرفته تا دنبال شدن به قصد کشت توسط یک نفر بیربط، میبینی، به امروزی میرسی که هرچقدر هم سعی کنی تمرکز کنی، ذهنت بسته اس و درست نمیشه. هر روش تمرکزی هم که امتحان میکنی مثل پرتاب بومرنگی میمونه که بعد اندک مدتی با سرعت بیشتری برمیگرده روی صورتت. باید بهتر از بومرنگ هم تشبیهی بشه پیدا کرد.
یه جایی بین تورنتو و استانبول، یه اتفاقی یا شاید سلسله اتفاقاتی افتاد. الان دیگه یادم نمیاد چی بود و کی شد ولی اثراتش از ناخودآگاهم وقتی که هوا تاریک میشه دوباره میزنه بالا. الان هم فقط نشستم اینجا تا یه طوری «این نیز بگذرد»ی اتفاق بیفته.
شاید بشینم Radiohead گوش کنم، شاید هم صرفاً به ریدیوهد فکر کنم. توی لیست کارهای ماندهام، در چند روز آتی تگ «برنامه ریزی آینده» قراره پاک شه - حداقل برای مدت مدیدی. الان که فکر میکنم Black Keys هم بد نیست؛ ولی آهنگهاشون قوت موسیقیایی آهنگهای ریدیوهد رو ندارن.
* از ــــــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر