لاله که نمینویسه؛ حداقل تلاشی بکنم.
---------
اون سال اولی که تورنتو بودیم، چند ماهی پس از تولد هفت سالگیم. روز ولنتاین بود و من دلیلی نمیدیدم بخوام یه سری کارت بگیرم و پر کنم و به همکلاسیهام بدم. نه که نسبت بهش آگاهی نداشتم، بلکه با بیاهمیتی والدین و پیشزمینهی ایرانیتباری که روز ولنتاین را در آن جایگاهی نبود، توجهی بهش نمیکردم.
روز ولنتاین که رسید، وقتی معلم کلاسمون فهمید من کارتی پر نکردم و ولنتاین رو بیخاصیت میدونم، سریع یه بسته کارت جور کرد و منو کنار خودش نشوند و مجبورم کرد با هم کارتهایی پر کنیم. پر کردیم و بین (بعضی از) بچههای کلاس پخش کردم. یادم نمیاد دیگه بعدش چی شد. بیتوجهی خودم و اصرار معلمم بهتر یادم مونده.
معلمم توی اون دو و خوردهای سالی که تورنتو بودیم، تأثیر خیلی زیادی توی وارد شدنم به جامعهی آمریکای شمالی داشت. وقتی که زندگیم از حالت ساده و معمولِ بیشتر بچگیها در رفت، یکی از مهمترین نقشهای اون صحنههای این بازی کمهنر رو اون به عهده گرفته بود.
شاید سال دیگه برای سفری کوتاه کانادا باشم، که اگه بشه حتماً دوباره سری به اون مدرسه میزنم.
------
روی قهوهی لاتهام یه نقش محو قلب دیدم و الان دارم فکر میکنم روز ولنتاین به کیا چه کارتی بدم.
بهتره کم کم تحلیل دیتا رو شروع کنم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر