۱۳۹۴ مرداد ۳۱, شنبه

یادآوری شماره‌ ۴۲



مامانم میگفت «بار اولمون بود، کلی اشتباه کردیم.» در مورد مهاجرتمون به کانادا حرف میزد، اون زمانی که بچه بودم.

مثل آدمی که با دست شکسته، چند ماه پس از حادثه، بهش میگن «چیکار کنیم خب، یه گربه پرید وسط جاده». دستت شکسته و فهمیدنش دستت رو سالم نمیکنه؛ ولی حداقل برات توضیح داده شده که چطور شد که اینطور شد. تو هم کماکان دستت شکسته اس و هنوز نمی‌دونی وقتی گچ‌ها باز میشن قراره دستت مثل قبل کار کنه، یا برای همیشه کج می‌مونه؛ یا جراحی لازم داره؛ یا مراقبت. یا که صرفاً رنگ پوستت عوض شده به یه قهوه‌ای مایل به نارنجی. شبیه رنگ پوستی که از لنز آفتاب‌گیر یه ری بن میبینی وقتی خورشید مغرب مستقیم از داشبرد میزنه توی صورتتون. با دست راست گچ گرفته‌ام صرفاً دنده رو عوض می‌کنم و سعی می‌کنم وقتی گربه‌ای کنار جاده می‌بینم، لرزش‌ دستام رو کنترل کنم.

برمی‌گردم به مامانم میگم‌ «مثل آدم اون کمربند زهرماری رو ببند!»

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر