این مراسم، هرچند الکی، نمایشی، فیک، نمادی برای پایان دورهای از زندگیم بود که هیچ نباید اتفاق میافتاد؛ نمادی برای پایان حضورم در جایی که نمیبایست میبودم. بلد نیستم چطور میشه دربارهی پایان چیزی که هرگز نباید شروع میشد صحبت کرد. به نظرم میاد از جنس جنگ نیست، هرچند این دوره برای من سراپا لجبازی بود. منظور لجبازی خودم با خودم و با اطرافیانم.
احساس میکنم چیزی یاد نگرفتهام، معرفتم بیشتر نشده. این یعنی یا واقعاً هیچ حضور نداشتهام، یا چیزهایی یاد گرفتهام که برام اهمیتی ندارن (یا نداشتهان). در واقع، چیزهایی که باید یاد میگرفتم (یا صرفاً میخواستم یاد بگیرم) فرصت یادگیریشون ایجاد نشد. گویی میخوای تمرین تیراندازی کنی. میری وسط دشتی که پرجثهترین سکنهاش یک جفت موش صحرایی از کار افتادهان. شکاری در صحرا نیست. تو این شرایط، چطور میشه به جایی رسید؟
الان که فکر میکنم، چرا، این دوره یک دشت عاری از میوه هم نبوده. کتابهایی خوندهام که تأثیری داشتهان. هرچند به نظرم میاد این کتابها رو هرجای دیگهای هم میتونستم بخونم؛ دسترسی بهشون کار سختی نیست. این دو و نیم سال هر کجای دیگهای تکرار میشد - احتمالاً جز تعدادی از جزایر دورافتاده و مناطق جنگی - باز فرصت این کتابخوانی رو داشتم. کما اینکه جاهای دیگه شاید کسایی یافت میشدن که بشه در مورد این کتابها باهاشون صحبت کرد. و مضاف بر این، فضای ذهنیام که در طول این مدت کم کم به قعر چاه سقوط کرد.
فعلاً مشخص نیست، ولی حدس میزنم هفتهای استانبول باشم. فرصت دارم چند روزی عینک آفتابی بزنم و ببینم تو چند صفحهی کمِ آخرین فصلِ این دفتر وقیح چی نوشته شده. وقتی برای همیشه تموم شد، (گمان میکنم) خواهم فهمید که این دوره چجور چیزی بود. اون موقع (گمان میکنم) مسلماً یه چیزی یاد خواهم گرفت.
جا داره از خوانندهای که تا اینجا رسیده عذرخواهی کنم که متنی اینقدر زشت رو خوند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر