۱۳۹۳ آذر ۳۰, یکشنبه

نامه‌ای به زوریخ

 یه پری‌روزی اپلیکیشن ETH-Z رو به زوریخ فرستادم؛ دیروزش ایمیل فرستادن که رسیده. کم کم دارم بهتر متوجه میشم که دقیقاً چقدر از ماجرا، رفتن به رشته‌ای ه که بیشتر دوست دارم،‌ و چقدر از ماجرا رفتن به مکانی‌ه که با مردمش سازگارترم. البته اولین اقدامی که بخش معتاد‌تر ذهنم تشویق می‌کنه، غر زدن از همه‌ی مسائل این ماجراهاست که هر چند روز یک بار مثل گرگی که شب وقتی خوابی بره‌هات رو تکه تکه می‌کنه، ذهن آدم رو وقتی حواسش نیست می‌فرسایه.
----
فرداش (مثلاً)، گ ازم پرسیده بود اگه یکی برات یه هدیه ای بگیره، دوست داری چی باشه؟ بهش گفتم دلم میخواد یه چیزی باشه که شناخت طرف مقابل از من رو نشون بده. جمعه شب دیروقت، س از ونکوور رسید. با چی؟ خب با دو تا اسپری مورد علاقه‌ام که قرن‌هاست توی ترکیه و ایران یافت نمیشه. تم یکیشون شاهین و دیگری گرگ‌ه.
----
این روزها، همه چیم - همه‌ی مشکلات، همه‌ی درگیری‌ها، همه اقدام‌ها و فعالیت‌ها - دور یه محور ثابتی می‌چرخه؛ جایی که بایستی باشم، نیستم. البته این رو یه موتیف انتزاعی بپذیرید، چون‌که از «جای مناسب»‌ (یا متضادش، «جای نامناسب»)، «بایستی»، و «بودن» ادراک محسوس دقیقی هنوز ندارم. هرچند این موتیف‌ انگیزه‌ی اصلیم برای همه‌ی کارهای حال‌ام ه، دنبال این‌ هم هستم که تو بحبوحه‌ی همه‌ی این کارها به یه درک کارایی از این مسائل هم برسم. یه چرخه‌ی دیگه، اگه چرخه و دور کم داشتیم.
----
معمولاً چیزی که به‌وسیله‌اش، عدم سازگاری خودم رو با محیط وصف می‌کنم، آدم‌های اطرافم هست: ذهنیت هم‌خوانی نداریم. کم کم فکر می‌کنم این وصف به‌جایی نیست، چون وابسته به آدم‌های اطرافم هست و آدم‌ها - منجمله خودم، البته که حتی خودم - دائماً در حال تغییرن. وصف بهتر، این هست که خودم و آدم‌های اطرافم دنبال چیزهای متفاوتی هستیم. اگر بیشتر اطرافیانم بپرسن که چرا با فوات درباره‌ی کار کردن روی یه پروژه‌ی علوم شناختی صحبت کردی، یارای پاسخگویی ندارم؛ نمی‌تونم طوری توضیح بدم که شخصی با ذهنیت معمول اطرافیانم نسبت به عقلانیت این عمل قانع شه؛ همچین کاری توی فضای ذهنیشون جایگاهی نداره.
تازه، این وصف خیلی هم پراگماتیستیک‌تره. چه سوژه‌ای بهتر از عمل و هدف برای توصیف شباهت‌ها و تفاوت‌ها؟ (فحش‌هاتون در مورد «بهتر» رو می‌تونین این پایین کامنت کنین - استقبال میشه)
----
علی ایّ حال، به عنوان یه مفهوم انتزاعی، تقریباً متوجهم دنبال چی هستم؛ البته اگه خونواده‌ام در اشتباه باشن و این‌ها همه‌اش سایه‌ای از Procrastination نباشه. باید یه طوری ارتباط این موتیف با تصمیم‌گیری‌هام رو بهتر درک و کنترل کنم. باشد که روزی روزگاری، دورِ ماجرا، به عمل و نتیجه‌ هم برسه.

Stay tuned.

قصه، صحنه اول پرده اول.

اخیراً جایی، فکر کنم توی سریالِ جدیدالپخشِ (من خودِ عربم) Fargo، یه قصه‌ای شنیدم.

«یه روزی یه مردی داشته می‌رفته که سوار قطاری بشه. هوا سرد بوده و قطار می‌خواسته حرکت کنه. خودشو بدو بدو به قطار می‌رسونه و در عجله‌ی پریدن توی قطار، یکی از چکمه‌هاش (یا دستکش‌هاش؟) می‌افته رو زمین ایستگاه. میره توی قطار و یهو متوجه می‌شه اون‌یکی چکمه‌اش (یا دستکش‌اش) نیست. اینور و اونور رو نگاه میکنه، یهو رو زمین ایستگاه می‌بیندش، در حالی که قطار داره یواش یواش سرعت می‌گیره و از ایستگاه میاد بیرون. ‌دیگه دیر شده و نمی‌تونه برگرده چکمه‌اش رو ورداره؛ پس اون‌یکی چکمه‌اش رو هم در میاره و از پنجره‌ی قطار می‌ندازدش بیرون؛ که اگه یه موقعی یه بنی بشری چکمه‌اش رو پیدا کرد و ورداشت، یه ست چکمه‌ی کامل داشته باشه،‌ نه یه لنگه که به دردش نخوره.»

آره، به احتمال زیاد از فارگوست. از جنس قصه‌هایی‌ه که دو تا کوئن علاقه دارن روایت کنن.

---
برای یحییایی که زندگیش بدون قطار نمیگذشت، و برای مائده‌ای که کل زندگیش در روایت قصه‌ها خلاصه می‌شد.

۱۳۹۳ آذر ۱۲, چهارشنبه

«واسطه»

باید بعضی از چهره‌ها رو به خاطر سپرد. نه بابت ویژگی‌های خود چهره، بلکه به خاطر اهمیت شخص صاحبش. که وقتی دوباره چهره دیده شد، واسطه‌ای باشه برای یادآوری اون شخص، که چرا مهمه، و مهمتر از این، که چرا محترمه. در واقع، ارزش چهره، به واسط بودنش برای احترامِ اون شخص در خاطره‌ی آدم ه. چهره‌ی واسطِ احترام، چهره‌ی باارزشی‌ه.

اولین بار که دکتر فرهاد میثمی رو دیده بودم، به واسطه‌ی دوست مریم نامی بود که بعدِ گفتن داستان (هویتاً کلیشه‌ای) میثمی، بهم گفت یه بار محض آشنایی دفترش بریم. یادمه دو بسته کیک سیب از شیرینی فرانسه خریده بودم - یه بسته برای خوابگاه و بسته‌ی دیگه‌ای که با ضعف حافظه‌ام غرضش از تاریخ حذف شده - و به مریم یه کیک تعارف کردم. انگشتی بهش زد و گفت زیادی سفته، مونده و از مونده‌اش خوشش نمیاد. البته بی‌احترامی‌ای در حرفش نبود. از اونجا رفتیم دفترش، که وقتی وارد شدیم مشغول جلسه‌ی کتابخوانی‌ای بودن و ما گوشه‌ای منتظر ایستادیم.

کمی بعد جلسه پیشمون اومد. از اولین حرف‌هایی که زده بود، این بود که مردم فراموش کردن که هدیه دادن و گرفتن برای چی انجام میشه. دومین چیز مهمی که از اون دفتر هنوز به خاطر دارم، کاغذی بود روی یکی از قفسه‌های کتاب (یا بین دوتاشون؟) که روش نوشته شده بود «به جای نفرین تاریکی شمعی روشن کنید» - حرفی که عموماً به کنفوسیوس منسوب میشه.

کم مدتی پیش، سر تولد یکی بود که متوجه شدم نزدیک‌ترین آدم‌ها بهم توی این محیط، آدم‌هایی هستن که از اساس طرز تفکرشون با من فرق می‌کنه. نه که نمی‌دونستم. بلکه چیزی پیدا شد که بتونم درباره‌اش بنویسم. نمی‌دونم چه انتظاری داشتم از نظرهای اطرافیانم در مورد هدیه گرفتن، ولی هرچی هم بوده باشه، کماکان شنیدنشون برام تکون دهنده بود. مثل برگه‌ای که یهو توی پیاده روی بیرون خونه پیدا میکنی و روش به یه زبان دیگه ای - که البته اشتباهاً میفهمی - همه‌ی فکر‌های چند وقت اخیرت نوشته شده.

ذکر کتاب i ching ای که عموماً دکور میزم شده هم خالی از لطف نیست؛ اگه اطرافیانم ذهنیتی داشتم که بتونم در مورد این کتاب باهاشون حرف بزنم، این کتاب رو بیشتر می‌خوندم؟ شاید، مطمئن نیستم. دوست دارم تقصیر این مورد رو گردن خودم بندازم. باز ولی به واسطه‌ی این حرف زدن، این کتاب بخش بیشتر از خاطره‌ی زنده‌ی ذهنم رو درگیر خودش می‌کرد.
---
باید بعضی از چهره‌ها رو فراموش کرد. آدم دفترچه خاطرات محدودی داره. نه فقط این، بلکه بعضی از چهره‌ها، واسط خاطره‌ی اشخاصی هستن که ازشون کثافت ساطع میشه (دوست دارم قید «فقط» رو هم اضافه کنم ولی فعلاً سایه‌ام رو عقب می‌زنم) و شاید به اعماق تاریخ سپرده بشن بهتره. در واقع، همچون چهره‌‌ای، به خاطر واسط بودن برای خاطره‌ی بدکاری‌های یک آدم، کم‌ارزشه، و به خاطر سپردنش، تلخ و زننده.

۱۳۹۳ آذر ۴, سه‌شنبه

بیشتر زوریخ تا جای دیگه‌ای

۱. موسسه تکنولوژی فدرال زوریخ (یا: دانشگاه ETH-Zurich) اپلیکیشن دانشجویی سخت و پرخواسته‌ای داره. یکی از هزار و یک اطلاعات و مدارک خواسته‌اش، لیست دقیق تمامی درس‌های کارشناسی و ارشد به همراه ساعت‌های درسی، محتوای درسی و کتب تدریس شده هست. اخیراً یکی از سرگرمی‌های گسِ من شده پر کردن این اپلیکیشن.
۲. مشغول پر کردن اپلیکیشن مذکور در (۱) بودم؛ به طور دقیق‌تر، سمت چپ صفحه‌ام، سایتِ اپلیکیشن با زوم پایین باز بود و سمت راست، لیست ریزنمره‌های کارشناسی‌ام. مشغول انطباق محتوای این لیست، لیست سمت راست، اطلاعات به‌یاد مانده‌ام از دوران لیسانس (منجمله اسامی کتب و سرفصل‌ها)، و خاطره‌های هر درس و هر دوره بودم. مرور روشن‌گری بود؛ گویا شباهت قابل توجهی هست بین رویکردم به دانشکده مکانیک شریف در سال دوم به بعد لیسانسم، و رویکرد حال‌ام به دانشکده مهندسی کوچ. مثل اون موقع، بخاطر عدم توازن کارکرد و پاداش محیطم،‌ از محیط و اشخاصش زده شده‌ام. مثل اون موقع، معدود آدم‌هایی اطرافم هستن که دوست بشناسمشون. بر خلاف اون موقع، عدم توازن رو با بی‌اخلاقی اطرافیانم توجیه نمی‌کنم و به عنوان چیزی که (گمان می‌کنم) هست، می‌شناسم.
۳. اواسط روز، مشغول خوندن مطالب زیادی در مورد ایلون ماسک (Elon Musk) و شرکتش، تسلا موتورز بودم؛ سوا از جذبه و احترامی که این شخص در من برمی‌انگیزه، نیاز به مقادیری مطلب برای یه متن کوتاه داشتم.
۴. جایی بین رسوندن کارت بانکی یافت شده روبروی اودیتوریوم و رسیدن به خونه، بهم وحی شد که باید خیلی وقت پیش، یه جایی بین درس ریاضی مهندسی و درس علم مواد، از ماشین پیاده می‌شدم. همون اوایل سال دوم مکانیک شریف، زمانی که متوجه شدم اینجا با من هم‌خوانی نداره، باید بیخیال می‌شدم و می‌رفتم سراغ باقی زندگیم. ولی این کار رو نکردم. این‌چنین تصمیمی نگرفتم. نهایتاً اونجا بهم یه مدرک مهم داد، بعلاوه کلی دوست خوب؛ و مسلماً این‌ها قابل صرف نظر کردن نیستن. اما وقتی به این فکر می‌کنم که زندگیم چه جهتی می‌گرفت اگه گاوطور (ترجمه Bullish. متن گزارش‌های مالی زیاد/زیادی می‌خونم این روزها) از مسیر کارشناسیم می‌زدم بیرون و می‌رفتم سراغ چیزهایی که انتظار داشتم با من هم‌خون‌تر باشن. نتیجه‌ای از این مسیر نرفته در دسترس نیست، بابت همین بین دو تصمیم - ماندن و رفتن - با قیاس نتایجشون نمی‌تونم به قضاوتی برسم. ولی مشخصاً همون موقع، همون لحظات، انگیزه‌اش بوده. و انگیزه‌ شاید تنها چیزی باشه که یک مسیر رو نسبت به دیگری ارجح می‌کنه.
۴.۱ مثل انگیزه‌ای که من رو به سفر هرمز سوق داد و مسیر زندگی‌ام رو به قدر خوبی تغییر داد.
۴.۲ سوا از عدم تغییر مسیر اما، افت تحصیلی‌ام از شروع سال دوم کارشناسی به بعد کاملاً واضحه. افت معدل ۴ نمره ای در عرض دو ترم صرف‌نظر پذیر نیست.
۵. لزومی نداشت کارت بانکی رو بردارم، یا به نگهبانی برسونم، یا به صاحبش ایمیل بزنم. پاداشی برای این کارم دریافت نخواهم کرد/نکرده‌ام. تازه، هوا هم سرد بود.
دیوید هم مسلماً الزامی نمی‌دید که به ایمیل یه آدم نا‌آشنا جواب بده و سعی کنه با گفتن قضاوت‌های خودش درباره‌ی دو مسیر پیش رو، به طرف در تصمیم‌گیریش یاری کنه. (به گمان من) پاداشی برای این کارش دریافت نکرده/نخواهد کرد. تازه، احتمالاً هوای زوریخ هم این روزها سرده.
۵.۱ یا حداقل هنوز پاداشی نگرفته‌ام؛ یا حداقل هنوز پاداشی نگرفته. یا کم‌ِ کم می‌تونم فرض کنم به فکر پاداش گرفتن نبوده‌ایم.
۶. شک ندارم ارتباطی هست بین خوندنم مطالب (۳) را و تأملم در افکار بی‌سابقه‌ی (۴) (یکی غلط نگارشی این جمله رو تصحیح کنه لطفاً).
۶.۱ از این پس، ایلون ماسک منو یاد کلمه‌ی گاوطور خواهد انداخت.

۱۳۹۳ آبان ۱۷, شنبه

«ولی نیچه خودکشی کرد»

سعید رو از نزدیک نمیشناختم. اگه هم اتاقی، هم خونه ای و هم دانشکده ای داشته باشم، اون بیشتر نقش همسایه و هم دانشگاهی داشت؛ فاصله ای دورتر از نزدیکان.
دیروز خبر فوت سعید بهم رسید. دوباره بهم یادآوری شد که دور هم نشستن و چرت گفتن و چرت شنیدن چقدر بی‌ارزش و بی‌هویت‌ه. یادم افتاد که هرچند نزدیک نبود، ولی همیشه بهش احترام خاصی قائل بودم.
این پست در مورد سعید نیست. احسان صدها بار بهتر از توان من در مدحش نوشته.
دوباره بهم یادآوری شد دور هم جمع شدن و چرت گفتن و چرت شنیدن چقدر پوچ و بی‌هویت‌ه. «ما مجموعه‌ای از تصمیم‌هایمان هستیم». یادم نمیاد این رو کی گفته بود.
---
ف توی مینیبوس توی راه خونه، از آوارگی توی کشور غریبه، جایی که حتی زبانش هم ناآشناست و سختی‌های متعاقبش میگفت. پیاده شد و یک و خورده‌ای دیقه بعد من پیاده شدم. یه جایی بین اون موقع و فردا ظهرش به ذهنم رسید مگه همگی یه سری آواره نیستیم؟ نهایتاً مگه همه‌مون نمیمیریم؟ چرا بخوایم یک‌سره ادای این رو در بیاریم که نمیمیریم و جاودانه هستیم؟ درست، شاید باشیم، ولی توجیه کردنش با مادی‌گرایی احمقانه نیست؟ چند سال میگذره و همه‌مون یواش یواش دندون‌هامون میریزه، بسته به ترکیب‌ ژنهامون اندام‌های داخلیمون از کار میفته، بدنمون دیرتر و بدتر خودش رو ترمیم میکنه و - اگه خوش‌شانس باشیم - یه روز صبح دیگه از خواب پا نمیشیم.
---
«انسان‌ها مجموعه‌ای از تصمیماتشان هستند.» هنوز هم یادم نمیاد این رو کی گفته بود. چطور میشه که ملت تصمیم میگیرن به جای حرف زدن در مورد چیزی که ذهنشون رو مشغول کرده، در مورد چرت و پرت حرف بزنن؟ جمع دیشب باهوش‌تر از این بود که نفهمه بحث و صحبت‌ها همه چرت بود و بی‌فایده. بیشتر جمع لا‌اقل. واضح بود همه‌شون حرفی برای زدن دارن. و نمی‌زنن. ترس رو می‌فهمم، هم‌جهت یا علیه‌اش عمل کردن خود یک تصمیم نیست؟
---
دوست دارم فکر کنم که پس از مرگ، باز زندگی‌ هست. تنها فرضیه‌ای که زندگی فعلی رو درخور صفت «آوارگی» می‌کنه، همینه. و زندگی اگه آوارگی نباشه، خیلی بی‌هویت میشه و نتیجه باید بگیریم که نیچه خودکشی نکرده بود* و زندگی بیش از این چرت و پرت گفتن‌ها نیست. سختمه با این دیدگاه متضاد به زندگی ادامه بدم.
قوانین زندگی، وقتی زندگی موصوف به آوارگی میشه، تغییر می‌کنن. زندگی زنده‌تر میشه. توی انگلیسی، غربی‌ها اینجا میگن "Makes sense". و مسلماً چرت و پرت ساطع کردن و حرفای سطحی و بی‌هویت بلغور کردن، توی هم‌چون زندگی‌ای جایگاهی ندارن. کانال ارتباطی‌ام با آدم‌هایی که بهشون احترام قائلم، عموماً شده مانیتور لپتاپ و گوشی‌ام. فکر کنم در این هم نشانه‌هاییست برای قومی که می‌اندیشند. ویلٌ که من ملیجک جمعم. هستم؟ یا بازیگر خوبی‌ام؟
---
می‌تونم بهونه کنم که امروز به خاطر سعید، سبز پوشیده‌ام.
اسکارم‌ هم تقدیم می‌کنم به مرگ. که بی او زندگی‌ای هم نبود.
تا دفعه بعدی که درد فیزیکی جزئی‌ای کل ذهن و عقلم رو آشوب کنه و همه‌ی این حرف‌های رو زیر سوال ببره،
خدانگهدار.

*: نیچه خودکشی نکرده بود. اشاره می‌کنم به بحثی که یک بار یکی از احمق‌های دوران خوابگاه طرشت و یکی از هم‌کاران قدیم و حال من داشته بوده‌اند. البته بیشتر جدال بود تا بحث. دوستم بعد از کلی بحث در مورد اینکه فلسفه نیچه مشکلی نداره و در باب فیلسو‌ف‌های آلمانی (؟ یا اروپایی؟) و فلسفه‌شان ستایش‌ها بافتن، در انتظار جواب به شخص برآشفته رو کرد. اون هم برگشت، سری تکون داد و گفت: «نمی‌دونم، بالاخره که ولی نیچه خودشکی کرد!».
ای کاش این داستان ساختگی بود.

۱۳۹۳ آبان ۵, دوشنبه

کل آهنگ ?R u mine رو فارسی می‌کنم

و هیچکس هیچ غلطی نمیتونه بکنه.
-----------------------------------------------------------------------------
یک عروسک خیمه شب بازی‌،
الماسی که از زمانش دور افتاده،
می‌توانستم دل‌ها را به درد آوردم،
اما می‌آیم،
و می‌بینم، 
سحرگاهی نرم،
سال‌ها دیرتر از موعد
سقوط می‌کنی، سقوط کرده‌ای،

او تک کورسوی امید،
سوار تنها،
آن لحظاتی که در آغوشم نیست
در دشت ذهنم می‌تازد.

من دیوانه‌ می‌شوم،
اینجا جایی که می‌خواستم باشم، نیست.
خرسندی،
خاطره‌ایست از سال‌های دور.
و من خودم را
نمی‌توانم جمع کنم -
تک مسأله‌ای که ذهنم را مغشوش کرده:
آیا تو مال منی؟

تو مال منی؟

حرفی که تلاش می‌کنم بگویم،
این است:
مرا نیمه‌‌های عمیق لازمست.
مداوم برخوردمان را تصور می‌کنم،
و هزاران روزگار زیسته را
مرده آرزو می‌کنم.
عدالت نیست
که ما
در گوشه‌ای از این جهان کثیف
مشغول شرارت نیستیم،
مشغول فرار از تباهی نیستیم،
مشغول فراموش کردن زمان و مکان نیستیم.

او تک کورسوی امید،
سوار تنها،
آن لحظاتی که در آغوشم نیست
در دشت ذهنم می‌تازد.
---
و هیجان تعقیب و گریز را
ساز و کار مبهمیست.
پس اگر در اشتباهم، پاسخگو باش:
«آیا تو مال منی؟»
---
اینگونه من دیوانه می‌شوم.
اینجا جایی که باید باشم نیست.
خرسندی،
خاطره‌ای شده از سال‌های دور،
و من خودم را نمی‌توانم جمع کنم.
چرا که
تنها مسأله ای که ذهنم را مشغول کرده،
بالاخره تو کی می‌پرسی
«تو مال منی؟»
---

۱۳۹۳ مهر ۲۶, شنبه

خرگوش

بحث چهارشنبه شب، از دیدارهای خونوادگی با اجنه و باقی رویدادهای متافیزیکیمون که رد شد، رسید به یه سری بحث‌های سطحی‌تر. بعضی گفت‌وگوها مثل یه رودخونه می‌مونن؛ سبک شروع و کم‌کم تند و عمیق‌ می‌شن. هرازگاهی به یه آبشار می‌رسن و بعضاً به دشت‌های کندتر و سطحی‌تر. روند عمیق‌تر شدن تا جایی ادامه داره که بحث به یه دریای عمیقی می‌رسه و بعد اون دیگه بحثی رخ نمی‌افته. حرف‌های گذرایی زده میشه ولی به جایی نمی‌رسن؛ همه‌ می‌فهمیم بحث مدت‌ها پیش تموم شده.
برخی بحث‌ها هم اصلاً اینطور نیستن. کافیه یه پنج‌شنبه از روشون بگذره که اصلاً فراموش کنی از کجا شروع شد و به کجا رسید. وقتی زمان هویتش رو از دست میده، بحث‌ها به ملغمه‌ای از قصه‌های تعریف شده و تصویرها و ریزرفتارهای طرفین تبدیل می‌شن؛ ملغمه ای که فقط می‌توان ملغمه‌طور دست به وصفش زد.
---
بحث رسید به خواب‌هایی که توی دوره‌ی خاصی از زندگیمون می‌د‌یدیم و بعد بزرگ شدن دیگه ادامه نداشته‌ان. جزئیات این چه فایده؟ در حدی نیستم که آنچه باید رو منتقل کنم.
صحبتمون خیلی عادی و گس شروع شد. از اتفاقات کوچیک و بزرگ اخیر و سفرهای رفته/نرفته و آدم‌های اطراف؛ همه‌ی آنچه انتظار داری صحبتش بشه و بعد گفتگو رو خلاصه کنی در «اطلاعات بیشتر شد ولی هنوز هم نمیفهمم».
---
چطور میشه که بعضی گفتگوها به اینجا می‌رسن ولی بعضی نه؟ شاید صرفاً‌ بحث، حضور اعتماده، این خاصیتِ بی‌وصفِ فرّار - اعتماد منو یاد دود می‌ندازه. نگاه می‌کنی و می‌تونی ببینیش؛ بالاخص اگه بتونی روش نور بندازی. ولی بخوای دست دراز کنی که بفهمیش، یه طوری جلوی چشات ناپدید میشه که گویی از همون اولش هم وجود نداشته. 
عین متافیزیک. کلمه‌ی بهتری سراغ ندارم. ولی مطمئنم که دخترخاله‌ام اون تصویرها رو دیده؛ همچنین مطمئنم که خوابهای ۱۷ سالگیم رو - قبل از اینکه ن چیزی از خواب‌های خود گذشته‌اش بگه - به کل فراموش کرده بودم. ولی اینطور هم احتمالاً نبوده؛ بحثی شده و من یاد خواب‌های گذشته‌ام افتادم و ن خواب‌های خودش رو گفت و من یهو گفتم اتفاقاً من هم! مشکل اینجاست که فرقی بین این دو رویداد نمیبینم، و انگار وصف اعتماد و از دست رفتن هویت زمان همین‌جا نهفته‌ اس. (تقریباً هم) مطمئنم ن و آ دلیلی برای دروغ گفتن یا پیچوندن واقعیت ندارن. اما اصلاً از چی میشه مطمئن بود؟
---
سال‌هاست اینطور بحثی با کسی نداشته‌ام. جالبه چطوری تصمیمی سبک به یه دیقه نشستن تو همکف دانشکده مهندسی تبدیل میشه به نشستن تو محوطه بیرون رستورانی که هرچند یک ساعت پیش بایستی می‌بست، ولی اصرار داره که حق با مشتریست. جالبه چطوری برخی صحبت‌ها بعد یک دیقه به «تا بعد» می‌گراین و در برخی بعد ۶ ساعت تداوم با صوت (شایدافراطاً) بلند، شرایط زندگی باید پایین بکِشنت و متوجهت کنن دیگه آدمی که ۶ ساعت پیش بودی، نیستی.
توی راه خونه‌ی من و تاکسیِ باقی، یه خرگوش سفید دیدیم که داشت برای خودش توی سنگ و خاک روبروی یه ساختمون نوساز پرسه می‌زد. ساعت دو نصفه-شب، لابه‌لای یه سری مجتمع مسکونی عموماً ماشین‌رو، توی محیطی که سگ‌های خیابونیش از اسم کوچه‌هاش بیشتر شهرت دارن، مکان بهینه‌ای برای یه خرگوش نیست. ولی خب، «اتفاقات عجیب‌تری قبل و بعد از ظهر افتاده‌اند».

۱۳۹۳ مهر ۲۴, پنجشنبه

فال امسال / Office charts

ک پرسید فال امسالت چی بوده، پیدا کردم و دوباره خوندمش. بلافاصله باز یاد Suck it and see افتادم. این آلبوم و اون شعر هر کدوم صرفاً تصویری از روزگار حالم هستن. خود باطن مطلب انتزاعی‌تر از این حرف‌هاست.

هفته پیش در مسیرِ جایی به ذهنم رسید که بهتره لیستی از آهنگ‌هایی که در دوران زندگیم نقش ایفا می‌کنن (یا نقش ایفا شده‌ای رو نمایش میدن/به تصویر می‌کشن) آماده کنم‌؛ شاید بهترین و دقیق‌ترین تصویر نقاشی‌پذیر همین لیست‌های بیخود باشن. جایی بعد از مسیر و اواسط نوشتن این متن بود که یاد Thom Yorke (از Radiohead) افتادم، و لیست‌هایی که بعضاً با عنوان Office Chart روی وبلاگ خودش (سایت ریدیوهد) می‌ذاشته (می‌ذاره؟). نمی‌دونم کی شروع کنم، چطوری شروع کنم. به طور مشخص سلیقه‌ی آهنگ گوش کردنم از وقتی فوق لیسانسم شروع شده تغییر اساسی کرده. هنوز اعتیادم به راک درمان نشده، ولی شاید تا سال آینده اینجا عکس باخ رو گذاشتم و وصف‌ها کردم خم ابروی یار* را.

باطن مطلب انتزاعیست؛ با یه سری تصاویر، این باطن به ادراک میرسه؛ با درک حرکت و تغییرات این باطن، به واسطه‌ی این تصاویر، قضاوت‌ها در دسترسن. از این عبارات هیچی کار خودم نیست. قرن‌ها پیش یکی توی دیار شرق این‌ رو به خدا می‌دونه چه زبانی بیان کرده.

فرض کن. خم ابروی یار.



*: منظور باخ هست.

۱۳۹۳ مهر ۱۶, چهارشنبه

اسرار

میگه چیزی رو باید برام تعریف کنه که تحت هیچ شرایطی نمی‌تونم به کسی بازگو کنم. به خودم میگم مگه قراره چی تعریف کنه، مگه چه اتفاقی افتاده؟
بعد به فکر می‌کنم که مگه چقدر میخواد از فجایعی که ش سه سال پیش برام تعریف می‌کرد بدتر باشه؛ یا از مشکلی که برای آ پیش اومد، یا خشونتِ باطنِ عادی‌ترین حرف‌های چند سال پیش ز، یا همه‌ی چیزهایی که ی فرصت نشد یا نخواست برام تعریف کنه (البته که نگفته هویدا بود). یا قضیه‌هایی که از چندین و چند آدم دورتر ولی هنوز اطرافم می‌دیدم، می‌شنیدم و حس می‌کردم. نه که این‌ها برای آدم عادی میشه، یا نسبت بهشون مقاوم‌تر میشه (کنایه‌ی زمخت: پوستش کلفت‌تر میشه)؛ بلکه شاید بیشتر یه ماجراجویی بدبینانه‌اس - که این یکی قصه دیگه قراره چی بهم  یاد بده؟

۱۳۹۳ مهر ۴, جمعه

کم گوی و گزیده گوی

     وبلاگ‌های بقیه رو که می‌خونم، از نوشتن زده می‌شم. سبک و سلیقه به کنار، چطوری می‌تونم با کیفیت و سلاستی که اونها می‌نویسن بنویسم؟ نوشتنم چه فایده وقتی خوندنش رضایت‌بخشی مطلوب رو نداره؟ هیچ نوشتن از بد نوشتن بلاشک بهتره؛ و البته هروقت به این حقیقت مشکوک شدیم، کافیست سری به فیسبوک، توییتر، ScienceDirect، یا ایمیل‌های اطرافیان بزنیم.
     با فارغ التحصیلیم چند ماه بیشتر فاصله ندارم. سوال «بعدش چی؟»‌ که اطرفیان هم محض یاری‌رسانی، فضولی، رقابت، یا نهایتاً پر کردن هوای مُرده می‌پرسن، هیچ‌وقت جوابی که دنبالشن رو نداره - هیچکس انتظار نداره در پاسخ بشنوه «نمیدونم.» بعدش هم برای اینکه طرف رو از تعجب در بیاری، معمولاً لازمه شروع کنی گزینه‌ها رو ردیف و سبک-سنگین کنی. نه که چاره‌ی دیگه‌ای هم داشته باشی، ولی هیچ گفتن هم از چرت گفتن بلاشک بهتره.
     هرچی بیشتر پیگیر جمع‌آوری اطلاعات برای این «گزینه»های کذایی میشم بیشتر قاطی میکنم و در تصمیم‌گیریم مشوش‌ام. هر کدوم خوبی‌ها و بدی‌های خودش رو داره و نمی‌دونم باید به حرف بابام و استادهام گوش بدم یا تصمیمی که خودم می‌خوام رو بگیرم. حتی نمی‌دونم چیزی رو هم که خودم می‌خوام رو واقعاً می‌خوام یا صرفاً می‌خوام که از اینجا فرار کنم. شاید هم «اینجا» صرفاً یعنی کار کردن. فارسی‌ترش میشه تنبلی. از این که دیگه هرگز فراری نیست.

پ.ن. طول نوشتن این متن، فقط پنج بار به گوگل ترنسیل ارجاع کردم. پیشرفت شایانیه.

۱۳۹۳ شهریور ۲۲, شنبه

Changed

"You're more together, you've gotten yourself together more. You [have become] much more pessimistic, much darker than you used to be. You're less affected by, like, [events and occurrences] and stuff. I don't know, that's all. I guess I have to think about it more."

۱۳۹۳ شهریور ۱۱, سه‌شنبه

وقتش شده تگ‌‌های نقشه‌ام رو دوباره جابه‌جا کنم.

م و ف قرن‌ها پیش رفتن که کالیفرنیا رو به ازمحلال برسونن؛ ن و ع هم پشت سر اونا رفتن، هرکدوم یه جای متفاوتی. پ برادر ن، ۳ روز قبل ایران رسیدن‌ام راهی شیکاگوی بلند مدت شد (این بلند مدت محسوب میشه؟). ر رفت یه جایی وسطهای آمریکا و هر از گاهی به باقی بچه ها توی کالیفرنیا سری میزنه. ب و آ رفتن کانادا، یکیشون خرمالو‌ی یخ زده شده و اونیکی آدرسش رو عوض کرد (و پستکارتم نرسید.) ن همین چند وقت پیش راهی هاروارد شد و الان گویی هیچ چیز دیگه‌ای درباره‌اش مهم نیست (شوخی می‌کنم.)  آ و ع رفتن کلن و بعد بهم زدن. م و م هم رفتن آلمان، اولی کماکان اونجاست و دومی یهو نتیجه گرفت زندگی فرانسوی جذاب‌تره (شوخیش گرفته). گ هم همون طرفهاست، و کماکان از محیط ناراضی.
س پا شد رفت ژنو. تعجب؟ هم آره و هم نه. (اینجا هیچ نمیشه بلند و کوتاه رو برای فهم مدت به‌کار گرفت.) س هم چند روز دیگه راهی پراگ‌ه (جمهوری چک، نه اتریش. بار دهم!)، برای ارشدی که معلوم نیست با زندگی‌اش چکار قراره بکنه. س هم چند روز بعد از طریق سالن ترانزیت اتاقم برمی‌گرده تورنتو، باشد که اون لیسانس کذایی رو تموم کنه.
ی منتظر ویزای آلمانشه. باز هم لیسانس و باز هم شروعی دوباره (بلند مدت)، ولی نگرانی‌ای نیست که فامیل‌هاش اونجا زیادن (یادم باشه آدرس وبلاگم رو دستت برسونم). ز و م، از بهترینِ دوستان، چند هفته دیگه کار ویزاشون حل میشه و راهی سیاتل (؟) اند. الف، که فرصت نشد تهران ببینمش، و ن، که در دقایق وقت اضافه با اضطرابِ کم‌اساسم تونستم ببینمش، هر دو دنبال رفتن‌اند. البته کلی هم از گروه دوستی اون‌ها رفته‌ان و دیگه نیستن. ی هم که خونواده‌اش راضی‌اش کردن ارشد رو امیرکبیر بمونه، ولی اصرار داره که این قضیه برای دکتری تکرار نمیشه. م تصمیم گرفته بود کار کنه و فرار نکنه، و الان از تصمیمش راضی‌ه. م فعلاً ایرانه، ولی تصمیمش برای رفتن قطعی‌ه، با م هم بهم زده‌ان، و بعید میدونم تا سال بعد ایران باشه.

 و من اینجا نشسته‌ام و با خودم فکر می‌کنم:‌ آیا همه‌اش همینه؟

پ.ن. لیست آپدیت میشه. خیلی‌ها رو جا انداخته‌ام.

Suck It and See

عشق بعضاً نمایش وحشی‌گری و کثافت‌بازی ه؛ اعتماد صرفاً برابری منفعت و ضرر طرفین؛ دوستی هم معمولاً‌ سایه ایست از نیاز‌هایی که من دارم و تو پاسخگویی (پاسخ‌گویی)، یا نیازی که توراست و مرا ابزار رفع آن، یا در بهترین حالت هر دو.
---
چطور میشه که دوست‌ها به هم اعتماد می‌کنن - چی باعث میشه این اتصال دو طرفه شکل بگیره؟‌ سپری کردن زمان زیاد کنار هم؟ یکسان بودن رویکرد به زندگی؟ هم‌تراز بودن از لحاظ - چه بدونم، مالی، اجتماعی، فرهنگی؟‌ شاید هم صرفاً‌ می‌دونیم تبادلاتمون به منفعت دو طرفه، و هیچ طرف انتخاب خودخواهانه‌ترِ بازی رو برنمی‌گزینه. منحرف شیم به بحث خودخواهی یا هنوز زوده (Too soon)؟ و کِی میشه درباره‌اش شوخی کرد؟ میشه شوخی رو کمی وحشی‌تر (بخوانید: خوش‌مزه‌تر) کرد و مسائل جنسی رو هم وسط کشید؟
---
چند ساله احساس می‌کنم باتجربه‌تر دارم میشم، پیرتر دارم میشم ولی خنگ‌تر شده‌ام. بهتر پیش‌بینی می‌کنم. سریعتر حساب می‌کنم. ولی هر روز احساس حماقت بیشتری می‌کنم. انگار گره‌ای که سال‌ها پیش بسته شده هرچه سعی می‌کنم بازش کنم سفت‌تر میشه. بلد نیستم گره رو باز کنم و هر کس رمزش رو بلده یا دیگه با من حرف نمی‌زنه یا دیگه در دسترس نیست یا فرصتش نیست.
---
Suck it and see. اصطلاحی بریتانیاییست به فرم تقریبی «بچش و ببین»، به مفهوم تقریبی «امتحان کن و متوجه شو». Suck it and see، آلبومی هم هست از آلبوم‌های Arctic Monkeys. با تصور اینکه بعیده ماحصلی از این گروه چندان برام گیرا باشه، به گوش سپردمش. برام تبدیل شده به تفسیری از زندگی و از زندگیم.
---
بازی‌هایی که قراره ببازیم ولی محض اطمینان بازی می‌کنیم؛ کم نیستن در زندگی. ولی باید گفت هر جزء زندگی بازی نیست. یا بخش‌هایی از زندگی هم هست که بازی نیست (آنهایی که باید، الان وقتشه این وبلاگ رو ترک کنن. خط قرمز.) خسته نشدم از آدم‌هایی که خلافش رو اصرار دارن، صرفاً وحشی‌تر شده‌ام. برام راحت‌تر شده آدم‌هایی که اینطور فکر میکنن رو کنار بزنم، تحقیر کنم، ویا ازشون سو استفاده کنم. شاید هم صرفاً ادعا میکنم اینگونه است. در حدی هستم که بگم زندگی یه بازی نیست؟
---
رفته بودم ایران و تهران که دوستای قدیمی‌ترم رو ببینم (بخونید: بهترین دوستانم). الان که پس از اتمام ماجرا به قضیه نگاه می‌کنم، به نظرم میاد تا حد خوبی موفق بوده‌ام. آدم‌های گذشته، بعضی‌ها تغییر کرده‌ان، بعضی‌ها رو همین چند وقت پیش دیده‌ای (فرصت نبوده برای تغییری آنچنانی)، و بعضی‌ها کماکان همونن که بوده‌ان؛ هر مورد در نوع خود جالبه و حکمتی پشت هر کدوم هست. حکمتی که هر بار برام سوال میشه به فرض فهمیدنش، چه سود آید از آن مرا؟ گره که باز نشده، شل‌تر هم نشده. صرفاً دوباره یادآوری شده - «هی، من اینجام. بفهمی هنوزم هیچ فایده‌ای نداره؛ من اینجام.»
کاش آدمی چیزی داشت بتونه برای زمان بیشتر طاق بزنه. باز ولی سوال میشه مدت بیشتر را چه سود؟ رازها هرچقدر هم اصرار به فهمیده شدنشون بکنی باز هم وابسته به میل رازدارن. زیر درخت مرده هرقدر آب بیشتری بریزی بیدار نخواهد شد. البته انسان درخت نیست، در مرده‌ترین شرایط یهو جوونه میزنه و همه چی عوض میشه (عیسی گفت لا). ولی داننده‌ی اسم رمز، گره‌گشای تعالی، تصمیمش دست خودشه که رمز رو فاش کنه یا نه.
---
هرگز به قدر کافی شعور شعر نداشته‌ام؛ بیشتر جوونی ام با آهنگ‌های پاپ تلف شده و مجبورم به اونها اکتفا کنم برای تفکر و بیانم. مشکل پاپ اینه که کوتاه و گذراست. پیرها میگن زندگی کوتاه و گذراست. شاید هم خردمندها میگن و من دارم این دو رو قاطی میکنم (مگه ارمنی مسلمون هم داریم؟ یا یهودی غیریهودی؟ یا غیریهودی یهودی؟‌ ادامه بدم؟)
---
«جوانی دست جوان‌ها تلف می‌شود.» مارک تواین یه چرتی گفت و فرار کرد رفت و ملت هنوز در کف و در بندن. کجا رفتن آدم‌های زنده و فهمیده‌ای که میشناختم؟‌  امید زیادی بهشون داشتم. دارم. گره چه بزرگ و چه کوچک، حداقل تا خفه‌ام کنه امید دارم به دوستانم. همه‌مون پیر شده‌ایم، بعضاً پیرتر شده‌ایم. نمیدونم خردمندتر شده ایم یا نه. بعضی‌ها دوست دارن وانمود کنن نشده‌ان، بعضی‌ها هم اصرار دارن شده‌ان. ظاهر قضایا هویداست، باطن رو خردمندان دانند.
---
باید این پست رو تهران مینوشتم. اون زمونی که هنوز از خوابی که دیده بودم شوکه بوده ام و از بیدار شدنم و رویا بودنش حتی بیشتر، انگار که رعدی از آسمون فرود اومده، از پنجره رد شده و مستقیم شلیک کرده فرق سرم. نه که چندان هم دور از واقعیت بوده باشه البته. صرفاً که شاتگان تشبیه\استعاره از چیز دیگریست. و اگه تو شوک بودم بعید بود اینقدر از کلمه خرد استفاده میکرده‌ام.
---
به خودم قول داده بودم این پست رو بنویسم. حتی فیکس کرده بودم که اگه بطری اضطراب کذایی‌ای که توی جیب کناری کیفم گذاشته بودم کل کیفم رو توی مسیر خیس نکنه، فرودگاه استانبول که کیفم رو گرفتم میرم یه گوشه ای از کافه های احمقانه گرون، می‌شینم و می‌نویسم. حال آنکه بطریه در مسیر ناپدید شد و من احساس رو به عقل فروختم و سریعتر خودم رو به خونه رسوندم. دیگه بدنم ترومای گذشته رو فراموش کرده - یا به طور دقیقتر، به قدر کافی در اعماق ذهنم فرو برده که بتونم بدون توجه بهش به کارهای روزمره‌ام برسم. از یادم رفته روان‌شناسم در این باره چی می‌گفت (پست‌های پیشین چیزهای نوشته بودم.)
این نوشته‌های کوتاه و گذرا، صرفاً بازنویسی‌ای از آلبوم Suck It and See گروه Arctic Monkeys ه. اون آلبوم هم البته بازخوانی‌ای بود از مرضی که پیشتر هم کسی درباره‌اش گفته، سروده، نوشته بوده. خسته شده‌ام و حوصله‌ام سر رفته از اینکه زندگی و بخش‌های اساسی‌اش بازی خونده بشن. اینها رو نوشتم چون جایی در دنیای برون باید انزجاری که از حوادث این چند سال زندگیم به جا مونده رو منعکس می‌کردم. باید به خوابی که سه شب پیش دیده‌ام ادای دین میکردم. باید تکرار میکردم که زندگی یک بازی نیست و دوستی و اعتماد فقط دو کلید‌واژه برای جذب مشتری نیستند.
چرخ فلک کار خودش رو می‌کنه: اتفاقات رو رو می‌کنه، تا می‌کنه و می‌پیچونه، سکه رو از یک رو به دو رو و چند رو می‌چرخونه، تاس‌ها رو با قمارش هوا می‌ندازه و می‌بینه کدوم اول زمین می‌رسه. من پسیو و پذیرا اینجا خواهم بود که ببینم سیل حوادث چه قصه‌ای رو بازگو میکنن. باشد که از باطن ماجرا(ها) پیامی رسد ما را. انتظار و امید و پیش‌گویی معنایی ندارن؛ بعضاً باید امتحان کرد و دید.


پ.ن. آهنگ آخر آلبوم رو تقریباً هیچوقت گوش نمیدم. احساس میکنم هنوز زندگیم به اونجا نرسیده.

۱۳۹۳ تیر ۲۵, چهارشنبه

More than meets the eye

Y: "But this world really sucks. Ugh. America's THE power. Their movies are good, they're always the heros. And then Germany wins. South America's a wretch. I mean, so what? It disgusts me. Poor guys. :|"
M (me): ":)"
Y: "Seriously"
M: "No, go on go on. I'm listening."
- ":)) Don't take this as racism. It's just unfair. It's unjust. At least what happened in Bosnia and Herzegovina [was something]. The Serbs fucked them up and the meeting was on the world cup final, and they postponed it 2 months, and Bosnia got to the quarterfinal. :-/ And now Gaza. I mean, fuck this world. Fuck Adidas and it's 'All-in or nothing" bullshit. They've fucked people up. Bleh!"
- "It's not in their hands. As friends would put it, what goes around comes around. They just provide what the people request, what they want. Marketing's more a slave to the consumer, rather than the consumer being controlled and manipulated by marketing."
- "So you're saying we should be cursing the people? :("
- "And so forth if the consumer doesn't want to hear about Gaza and wants to see more of the Fifa World Cup, there will be the World Cup and nothing else. Yeah. I guess you might say people don't deserve themselves."
- ":'("
- "And if they do, there's some wisdom behind all this, wisdom unknown to us, wisdom we are unaware of."
- "Put a post reproaching the World Cup and humanity. Oh well then, so it's like the matrix? :)"
- "http://thekoreancarblog.com/wp-content/uploads/2014/01/2014-superbowl-kia-k900-commercial-starring-morpheus-the-matrix-3.jpg"
- "Yesç Yes. (in English)"
- ":D Seriously. Put a post with exactly this picture."
- "Ok."
- "Make it universal, put it in English!"
- "Ok will do :D"
- "<3"
- "<3"




۱۳۹۳ تیر ۲۰, جمعه

از نو / ادامه‌ی ماجرا

روانشناسی که ندارم و با هم صحبت نمیکنیم، بهم گفته بود داشتن یه دفترچه یادداشت برای نوشتن چیزهایی که تو ذهنت میگذره  میتونه مفید و مفرح ذاتت باشه. چند دقیقه بعد، از خواب بیدار شدم و متوجه شدم همچین خوابی هیچوقت ندیده‌لم، ولی شروع خوبی برای شروع پست یه وبلاگ جدید میتونه باشه؛ کما اینکه تعداد زیادی از دوستان و مدعیانم گفته بودن که باید نوشتن رو از سر بگیرم (الان که فکر میکنم مدعیان در کار نبوده اند.) حال پست وبلاگی جرقه‌ی نهایی رو زد. کماکان احساس میکنم باروتی در کار نبوده ولی این رو زمان مشخص میکنه، نه من.
هنوز نمیدونم از چی میخوام بنویسم. شاید شروع کنم از اتفاقات روزمره وراجی کنم، شاید هم نتیجه‌ی افکار چند ماهه رو یادداشت کنم، وسواس‌طور بازبینی کنم و بعد چندین روز نگارش و بازنگارش و پس‌نگارش، پست رو به کلی حذف کرده به موسیقی تعصب‌آوری گوش بدم. اینکه متن و محتوا رو چقدر خصوصی یا عمومی نگه دارم هم نمیدونم. ولی مسلماً رویکردم با چیزی که مدتهاست در عموم به نمایش میذارم به کلی فرق خواهد کرد. روانشناسم ابداً تأکید اساسی نداشت که بیماری چند شخصیتی دارم. دوست هم نداشت شمار شخصیت ها عدد رندی باشه.
محتوا به کنار، به صورت قضیه هم بازگردم، نمیدونم به چه زبانی و به چه شیوه ای بنویسم. آنچه که مسلم هست، این هم به کرات تغییر خواهد یافت. بلکه بعضاً گذری به گویش‌های دگر، همچون آنچه هم اکنون مشغول تحریرش هستم، و بعضاً هم اشاراتی به ابیاتی از شعرای عهد کهن زده خواهد شد. (الان دارم فکر میکنم کاربرد «عهد» در این معنا درسته یا خیر. حوصله‌ی دهخدا گشتن ندارم.) اینقدر هم مصنوع نه، اما در هر حال، هنوز نمیدونم به چه فرمی خواهم نوشت. یحتمل بعضاً به انگلیسی بنویسم، ولی تو فکر اینم که وبلاگ جداگانه ای به نوشته های انگلیسیم اختصاص بدم. بعید میدونم مخاطبی داشته باشم که بتونه هر دو گروه پست رو اونطور که دلخواهم هست، بخونه. چرا زهره هست و میتونه، ولی اینکه فقط بخاطر اون این دو گروه رو سوا نکنم خالی از لطفه. چند سال پیش از شوخی‌های رایج بین دوستام این بود که من زبان ۶امم فارسی‌ه. بالاخره دوزبانه بودن مزیت‌ها و مصیبت‌های خودش رو داره. روانشناسم نمیگفت از مصیبت‌هاش میتونه این باشه که با هیچ دو گروه نتونی اونطور که میخوای مرتبط باشی، منظورت رو نتونی اونطور که بتونن بفهمن بهشون برسونی؛ احتمالاً منظور دوستات از این عبارت همین بوده. ولی همین رو هم ویتگنشتاین درباره‌اش نوشته بود، که درباره‌ی خیلی چیزها نتوان صحبت نمود. کما از ویتگنشتاین اثری باقیست و من هنوز هم تو زندگیم پیش هیچ روانشناسی نرفته‌ام. روانشناسم نمیگه این هم از نشانه‌های خودبزرگ‌بینی و خودپرستی (نارسیسیسم) ه. ولی بهش نگفته ام کماکان هم احتمالش هست حرف ویتگنشتاین رو اشتباه متوجه شده ام.
فعلاً همینهارو مینویسم میذارم اینجا خاک بخورن ببینم با خوردن خاک رنگش چه تغییری خواهد کرد. بعید میدونم متنم کیفیت پلاستیکجات چینی رو داشته باشه، ولی از ملغمه‌ی بهم ریخته‌ای از چرت و حقیقت هم بیش نیست. این رو هم زمان مشخص خواهد کرد، نه من. میدونم وقتشه بنویسم. چندین و چند وقته که وقتشه بنویسم. شاید دنبال دلیل مناسبی برای شروع میگشتم و نبود.
مدتی پیش، روانشناسم نمیگفت که شیزوفرنی داری، که با منی که وجود ندارم و دلیلی برای حضورم نیست صحبت میکنی. بهش گفتم «هنوز نه، ولی احتمالش هست نزدیک باشم. در هر صورت هم چه فایده؟ نهایتاً کی قراره جلوش رو بگیره؟ یکی از اشباهت در دنیای واقعی؟
 حداقل چیزی که هست اینه که هنوز به خوابهام سرایت نکرده ای. و اینطور که به نظر میاد، هنوز میتونم بنویسم.»ا

پ.ن. اسم وبلاگ موقتیست. فعلاً با یحیی ایده‌ی بهتری به ذهنمون نیومد.