سعید رو از نزدیک نمیشناختم. اگه هم اتاقی، هم خونه ای و هم دانشکده ای داشته باشم، اون بیشتر نقش همسایه و هم دانشگاهی داشت؛ فاصله ای دورتر از نزدیکان.
دیروز خبر فوت سعید بهم رسید. دوباره بهم یادآوری شد که دور هم نشستن و چرت گفتن و چرت شنیدن چقدر بیارزش و بیهویته. یادم افتاد که هرچند نزدیک نبود، ولی همیشه بهش احترام خاصی قائل بودم.
این پست در مورد سعید نیست. احسان صدها بار بهتر از توان من در مدحش نوشته.
دوباره بهم یادآوری شد دور هم جمع شدن و چرت گفتن و چرت شنیدن چقدر پوچ و بیهویته. «ما مجموعهای از تصمیمهایمان هستیم». یادم نمیاد این رو کی گفته بود.
---
ف توی مینیبوس توی راه خونه، از آوارگی توی کشور غریبه، جایی که حتی زبانش هم ناآشناست و سختیهای متعاقبش میگفت. پیاده شد و یک و خوردهای دیقه بعد من پیاده شدم. یه جایی بین اون موقع و فردا ظهرش به ذهنم رسید مگه همگی یه سری آواره نیستیم؟ نهایتاً مگه همهمون نمیمیریم؟ چرا بخوایم یکسره ادای این رو در بیاریم که نمیمیریم و جاودانه هستیم؟ درست، شاید باشیم، ولی توجیه کردنش با مادیگرایی احمقانه نیست؟ چند سال میگذره و همهمون یواش یواش دندونهامون میریزه، بسته به ترکیب ژنهامون اندامهای داخلیمون از کار میفته، بدنمون دیرتر و بدتر خودش رو ترمیم میکنه و - اگه خوششانس باشیم - یه روز صبح دیگه از خواب پا نمیشیم.
---
«انسانها مجموعهای از تصمیماتشان هستند.» هنوز هم یادم نمیاد این رو کی گفته بود. چطور میشه که ملت تصمیم میگیرن به جای حرف زدن در مورد چیزی که ذهنشون رو مشغول کرده، در مورد چرت و پرت حرف بزنن؟ جمع دیشب باهوشتر از این بود که نفهمه بحث و صحبتها همه چرت بود و بیفایده. بیشتر جمع لااقل. واضح بود همهشون حرفی برای زدن دارن. و نمیزنن. ترس رو میفهمم، همجهت یا علیهاش عمل کردن خود یک تصمیم نیست؟
---
دوست دارم فکر کنم که پس از مرگ، باز زندگی هست. تنها فرضیهای که زندگی فعلی رو درخور صفت «آوارگی» میکنه، همینه. و زندگی اگه آوارگی نباشه، خیلی بیهویت میشه و نتیجه باید بگیریم که نیچه خودکشی نکرده بود* و زندگی بیش از این چرت و پرت گفتنها نیست. سختمه با این دیدگاه متضاد به زندگی ادامه بدم.
قوانین زندگی، وقتی زندگی موصوف به آوارگی میشه، تغییر میکنن. زندگی زندهتر میشه. توی انگلیسی، غربیها اینجا میگن "Makes sense". و مسلماً چرت و پرت ساطع کردن و حرفای سطحی و بیهویت بلغور کردن، توی همچون زندگیای جایگاهی ندارن. کانال ارتباطیام با آدمهایی که بهشون احترام قائلم، عموماً شده مانیتور لپتاپ و گوشیام. فکر کنم در این هم نشانههاییست برای قومی که میاندیشند. ویلٌ که من ملیجک جمعم. هستم؟ یا بازیگر خوبیام؟
---
میتونم بهونه کنم که امروز به خاطر سعید، سبز پوشیدهام.
اسکارم هم تقدیم میکنم به مرگ. که بی او زندگیای هم نبود.
تا دفعه بعدی که درد فیزیکی جزئیای کل ذهن و عقلم رو آشوب کنه و همهی این حرفهای رو زیر سوال ببره،
خدانگهدار.
*: نیچه خودکشی نکرده بود. اشاره میکنم به بحثی که یک بار یکی از احمقهای دوران خوابگاه طرشت و یکی از همکاران قدیم و حال من داشته بودهاند. البته بیشتر جدال بود تا بحث. دوستم بعد از کلی بحث در مورد اینکه فلسفه نیچه مشکلی نداره و در باب فیلسوفهای آلمانی (؟ یا اروپایی؟) و فلسفهشان ستایشها بافتن، در انتظار جواب به شخص برآشفته رو کرد. اون هم برگشت، سری تکون داد و گفت: «نمیدونم، بالاخره که ولی نیچه خودشکی کرد!».
ای کاش این داستان ساختگی بود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر