و هیچکس هیچ غلطی نمیتونه بکنه.
-----------------------------------------------------------------------------
یک عروسک خیمه شب بازی،
الماسی که از زمانش دور افتاده،
میتوانستم دلها را به درد آوردم،
اما میآیم،
و میبینم،
سحرگاهی نرم،
سالها دیرتر از موعد
سالها دیرتر از موعد
سقوط میکنی، سقوط کردهای،
او تک کورسوی امید،
سوار تنها،
آن لحظاتی که در آغوشم نیست
در دشت ذهنم میتازد.
من دیوانه میشوم،
اینجا جایی که میخواستم باشم، نیست.
خرسندی،
خاطرهایست از سالهای دور.
و من خودم را
نمیتوانم جمع کنم -
نمیتوانم جمع کنم -
تک مسألهای که ذهنم را مغشوش کرده:
آیا تو مال منی؟
تو مال منی؟
حرفی که تلاش میکنم بگویم،
این است:
مرا نیمههای عمیق لازمست.
مداوم برخوردمان را تصور میکنم،
و هزاران روزگار زیسته را
مرده آرزو میکنم.
عدالت نیست
که ما
در گوشهای از این جهان کثیف
مشغول شرارت نیستیم،
مشغول فرار از تباهی نیستیم،
مشغول فراموش کردن زمان و مکان نیستیم.
او تک کورسوی امید،
سوار تنها،
آن لحظاتی که در آغوشم نیست
در دشت ذهنم میتازد.
---
و هیجان تعقیب و گریز را
ساز و کار مبهمیست.
پس اگر در اشتباهم، پاسخگو باش:
«آیا تو مال منی؟»
---
اینگونه من دیوانه میشوم.
اینجا جایی که باید باشم نیست.
خرسندی،
خاطرهای شده از سالهای دور،
و من خودم را نمیتوانم جمع کنم.
چرا که
چرا که
تنها مسأله ای که ذهنم را مشغول کرده،
بالاخره تو کی میپرسی
«تو مال منی؟»
---
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر