۱۳۹۳ مهر ۲۶, شنبه

خرگوش

بحث چهارشنبه شب، از دیدارهای خونوادگی با اجنه و باقی رویدادهای متافیزیکیمون که رد شد، رسید به یه سری بحث‌های سطحی‌تر. بعضی گفت‌وگوها مثل یه رودخونه می‌مونن؛ سبک شروع و کم‌کم تند و عمیق‌ می‌شن. هرازگاهی به یه آبشار می‌رسن و بعضاً به دشت‌های کندتر و سطحی‌تر. روند عمیق‌تر شدن تا جایی ادامه داره که بحث به یه دریای عمیقی می‌رسه و بعد اون دیگه بحثی رخ نمی‌افته. حرف‌های گذرایی زده میشه ولی به جایی نمی‌رسن؛ همه‌ می‌فهمیم بحث مدت‌ها پیش تموم شده.
برخی بحث‌ها هم اصلاً اینطور نیستن. کافیه یه پنج‌شنبه از روشون بگذره که اصلاً فراموش کنی از کجا شروع شد و به کجا رسید. وقتی زمان هویتش رو از دست میده، بحث‌ها به ملغمه‌ای از قصه‌های تعریف شده و تصویرها و ریزرفتارهای طرفین تبدیل می‌شن؛ ملغمه ای که فقط می‌توان ملغمه‌طور دست به وصفش زد.
---
بحث رسید به خواب‌هایی که توی دوره‌ی خاصی از زندگیمون می‌د‌یدیم و بعد بزرگ شدن دیگه ادامه نداشته‌ان. جزئیات این چه فایده؟ در حدی نیستم که آنچه باید رو منتقل کنم.
صحبتمون خیلی عادی و گس شروع شد. از اتفاقات کوچیک و بزرگ اخیر و سفرهای رفته/نرفته و آدم‌های اطراف؛ همه‌ی آنچه انتظار داری صحبتش بشه و بعد گفتگو رو خلاصه کنی در «اطلاعات بیشتر شد ولی هنوز هم نمیفهمم».
---
چطور میشه که بعضی گفتگوها به اینجا می‌رسن ولی بعضی نه؟ شاید صرفاً‌ بحث، حضور اعتماده، این خاصیتِ بی‌وصفِ فرّار - اعتماد منو یاد دود می‌ندازه. نگاه می‌کنی و می‌تونی ببینیش؛ بالاخص اگه بتونی روش نور بندازی. ولی بخوای دست دراز کنی که بفهمیش، یه طوری جلوی چشات ناپدید میشه که گویی از همون اولش هم وجود نداشته. 
عین متافیزیک. کلمه‌ی بهتری سراغ ندارم. ولی مطمئنم که دخترخاله‌ام اون تصویرها رو دیده؛ همچنین مطمئنم که خوابهای ۱۷ سالگیم رو - قبل از اینکه ن چیزی از خواب‌های خود گذشته‌اش بگه - به کل فراموش کرده بودم. ولی اینطور هم احتمالاً نبوده؛ بحثی شده و من یاد خواب‌های گذشته‌ام افتادم و ن خواب‌های خودش رو گفت و من یهو گفتم اتفاقاً من هم! مشکل اینجاست که فرقی بین این دو رویداد نمیبینم، و انگار وصف اعتماد و از دست رفتن هویت زمان همین‌جا نهفته‌ اس. (تقریباً هم) مطمئنم ن و آ دلیلی برای دروغ گفتن یا پیچوندن واقعیت ندارن. اما اصلاً از چی میشه مطمئن بود؟
---
سال‌هاست اینطور بحثی با کسی نداشته‌ام. جالبه چطوری تصمیمی سبک به یه دیقه نشستن تو همکف دانشکده مهندسی تبدیل میشه به نشستن تو محوطه بیرون رستورانی که هرچند یک ساعت پیش بایستی می‌بست، ولی اصرار داره که حق با مشتریست. جالبه چطوری برخی صحبت‌ها بعد یک دیقه به «تا بعد» می‌گراین و در برخی بعد ۶ ساعت تداوم با صوت (شایدافراطاً) بلند، شرایط زندگی باید پایین بکِشنت و متوجهت کنن دیگه آدمی که ۶ ساعت پیش بودی، نیستی.
توی راه خونه‌ی من و تاکسیِ باقی، یه خرگوش سفید دیدیم که داشت برای خودش توی سنگ و خاک روبروی یه ساختمون نوساز پرسه می‌زد. ساعت دو نصفه-شب، لابه‌لای یه سری مجتمع مسکونی عموماً ماشین‌رو، توی محیطی که سگ‌های خیابونیش از اسم کوچه‌هاش بیشتر شهرت دارن، مکان بهینه‌ای برای یه خرگوش نیست. ولی خب، «اتفاقات عجیب‌تری قبل و بعد از ظهر افتاده‌اند».

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر