۱۳۹۳ مهر ۱۶, چهارشنبه

اسرار

میگه چیزی رو باید برام تعریف کنه که تحت هیچ شرایطی نمی‌تونم به کسی بازگو کنم. به خودم میگم مگه قراره چی تعریف کنه، مگه چه اتفاقی افتاده؟
بعد به فکر می‌کنم که مگه چقدر میخواد از فجایعی که ش سه سال پیش برام تعریف می‌کرد بدتر باشه؛ یا از مشکلی که برای آ پیش اومد، یا خشونتِ باطنِ عادی‌ترین حرف‌های چند سال پیش ز، یا همه‌ی چیزهایی که ی فرصت نشد یا نخواست برام تعریف کنه (البته که نگفته هویدا بود). یا قضیه‌هایی که از چندین و چند آدم دورتر ولی هنوز اطرافم می‌دیدم، می‌شنیدم و حس می‌کردم. نه که این‌ها برای آدم عادی میشه، یا نسبت بهشون مقاوم‌تر میشه (کنایه‌ی زمخت: پوستش کلفت‌تر میشه)؛ بلکه شاید بیشتر یه ماجراجویی بدبینانه‌اس - که این یکی قصه دیگه قراره چی بهم  یاد بده؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر