عشق بعضاً نمایش وحشیگری و کثافتبازی ه؛ اعتماد صرفاً برابری منفعت و ضرر طرفین؛ دوستی هم معمولاً سایه ایست از نیازهایی که من دارم و تو پاسخگویی (پاسخگویی)، یا نیازی که توراست و مرا ابزار رفع آن، یا در بهترین حالت هر دو.
---
چطور میشه که دوستها به هم اعتماد میکنن - چی باعث میشه این اتصال دو طرفه شکل بگیره؟ سپری کردن زمان زیاد کنار هم؟ یکسان بودن رویکرد به زندگی؟ همتراز بودن از لحاظ - چه بدونم، مالی، اجتماعی، فرهنگی؟ شاید هم صرفاً میدونیم تبادلاتمون به منفعت دو طرفه، و هیچ طرف انتخاب خودخواهانهترِ بازی رو برنمیگزینه. منحرف شیم به بحث خودخواهی یا هنوز زوده (Too soon)؟ و کِی میشه دربارهاش شوخی کرد؟ میشه شوخی رو کمی وحشیتر (بخوانید: خوشمزهتر) کرد و مسائل جنسی رو هم وسط کشید؟
---
چند ساله احساس میکنم باتجربهتر دارم میشم، پیرتر دارم میشم ولی خنگتر شدهام. بهتر پیشبینی میکنم. سریعتر حساب میکنم. ولی هر روز احساس حماقت بیشتری میکنم. انگار گرهای که سالها پیش بسته شده هرچه سعی میکنم بازش کنم سفتتر میشه. بلد نیستم گره رو باز کنم و هر کس رمزش رو بلده یا دیگه با من حرف نمیزنه یا دیگه در دسترس نیست یا فرصتش نیست.
---
Suck it and see. اصطلاحی بریتانیاییست به فرم تقریبی «بچش و ببین»، به مفهوم تقریبی «امتحان کن و متوجه شو». Suck it and see، آلبومی هم هست از آلبومهای Arctic Monkeys. با تصور اینکه بعیده ماحصلی از این گروه چندان برام گیرا باشه، به گوش سپردمش. برام تبدیل شده به تفسیری از زندگی و از زندگیم.
---
بازیهایی که قراره ببازیم ولی محض اطمینان بازی میکنیم؛ کم نیستن در زندگی. ولی باید گفت هر جزء زندگی بازی نیست. یا بخشهایی از زندگی هم هست که بازی نیست (آنهایی که باید، الان وقتشه این وبلاگ رو ترک کنن. خط قرمز.) خسته نشدم از آدمهایی که خلافش رو اصرار دارن، صرفاً وحشیتر شدهام. برام راحتتر شده آدمهایی که اینطور فکر میکنن رو کنار بزنم، تحقیر کنم، ویا ازشون سو استفاده کنم. شاید هم صرفاً ادعا میکنم اینگونه است. در حدی هستم که بگم زندگی یه بازی نیست؟
---
رفته بودم ایران و تهران که دوستای قدیمیترم رو ببینم (بخونید: بهترین دوستانم). الان که پس از اتمام ماجرا به قضیه نگاه میکنم، به نظرم میاد تا حد خوبی موفق بودهام. آدمهای گذشته، بعضیها تغییر کردهان، بعضیها رو همین چند وقت پیش دیدهای (فرصت نبوده برای تغییری آنچنانی)، و بعضیها کماکان همونن که بودهان؛ هر مورد در نوع خود جالبه و حکمتی پشت هر کدوم هست. حکمتی که هر بار برام سوال میشه به فرض فهمیدنش، چه سود آید از آن مرا؟ گره که باز نشده، شلتر هم نشده. صرفاً دوباره یادآوری شده - «هی، من اینجام. بفهمی هنوزم هیچ فایدهای نداره؛ من اینجام.»
کاش آدمی چیزی داشت بتونه برای زمان بیشتر طاق بزنه. باز ولی سوال میشه مدت بیشتر را چه سود؟ رازها هرچقدر هم اصرار به فهمیده شدنشون بکنی باز هم وابسته به میل رازدارن. زیر درخت مرده هرقدر آب بیشتری بریزی بیدار نخواهد شد. البته انسان درخت نیست، در مردهترین شرایط یهو جوونه میزنه و همه چی عوض میشه (عیسی گفت لا). ولی دانندهی اسم رمز، گرهگشای تعالی، تصمیمش دست خودشه که رمز رو فاش کنه یا نه.
---
هرگز به قدر کافی شعور شعر نداشتهام؛ بیشتر جوونی ام با آهنگهای پاپ تلف شده و مجبورم به اونها اکتفا کنم برای تفکر و بیانم. مشکل پاپ اینه که کوتاه و گذراست. پیرها میگن زندگی کوتاه و گذراست. شاید هم خردمندها میگن و من دارم این دو رو قاطی میکنم (مگه ارمنی مسلمون هم داریم؟ یا یهودی غیریهودی؟ یا غیریهودی یهودی؟ ادامه بدم؟)
---
«جوانی دست جوانها تلف میشود.» مارک تواین یه چرتی گفت و فرار کرد رفت و ملت هنوز در کف و در بندن. کجا رفتن آدمهای زنده و فهمیدهای که میشناختم؟ امید زیادی بهشون داشتم. دارم. گره چه بزرگ و چه کوچک، حداقل تا خفهام کنه امید دارم به دوستانم. همهمون پیر شدهایم، بعضاً پیرتر شدهایم. نمیدونم خردمندتر شده ایم یا نه. بعضیها دوست دارن وانمود کنن نشدهان، بعضیها هم اصرار دارن شدهان. ظاهر قضایا هویداست، باطن رو خردمندان دانند.
---
باید این پست رو تهران مینوشتم. اون زمونی که هنوز از خوابی که دیده بودم شوکه بوده ام و از بیدار شدنم و رویا بودنش حتی بیشتر، انگار که رعدی از آسمون فرود اومده، از پنجره رد شده و مستقیم شلیک کرده فرق سرم. نه که چندان هم دور از واقعیت بوده باشه البته. صرفاً که شاتگان تشبیه\استعاره از چیز دیگریست. و اگه تو شوک بودم بعید بود اینقدر از کلمه خرد استفاده میکردهام.
---
به خودم قول داده بودم این پست رو بنویسم. حتی فیکس کرده بودم که اگه بطری اضطراب کذاییای که توی جیب کناری کیفم گذاشته بودم کل کیفم رو توی مسیر خیس نکنه، فرودگاه استانبول که کیفم رو گرفتم میرم یه گوشه ای از کافه های احمقانه گرون، میشینم و مینویسم. حال آنکه بطریه در مسیر ناپدید شد و من احساس رو به عقل فروختم و سریعتر خودم رو به خونه رسوندم. دیگه بدنم ترومای گذشته رو فراموش کرده - یا به طور دقیقتر، به قدر کافی در اعماق ذهنم فرو برده که بتونم بدون توجه بهش به کارهای روزمرهام برسم. از یادم رفته روانشناسم در این باره چی میگفت (پستهای پیشین چیزهای نوشته بودم.)
این نوشتههای کوتاه و گذرا، صرفاً بازنویسیای از آلبوم Suck It and See گروه Arctic Monkeys ه. اون آلبوم هم البته بازخوانیای بود از مرضی که پیشتر هم کسی دربارهاش گفته، سروده، نوشته بوده. خسته شدهام و حوصلهام سر رفته از اینکه زندگی و بخشهای اساسیاش بازی خونده بشن. اینها رو نوشتم چون جایی در دنیای برون باید انزجاری که از حوادث این چند سال زندگیم به جا مونده رو منعکس میکردم. باید به خوابی که سه شب پیش دیدهام ادای دین میکردم. باید تکرار میکردم که زندگی یک بازی نیست و دوستی و اعتماد فقط دو کلیدواژه برای جذب مشتری نیستند.
چرخ فلک کار خودش رو میکنه: اتفاقات رو رو میکنه، تا میکنه و میپیچونه، سکه رو از یک رو به دو رو و چند رو میچرخونه، تاسها رو با قمارش هوا میندازه و میبینه کدوم اول زمین میرسه. من پسیو و پذیرا اینجا خواهم بود که ببینم سیل حوادث چه قصهای رو بازگو میکنن. باشد که از باطن ماجرا(ها) پیامی رسد ما را. انتظار و امید و پیشگویی معنایی ندارن؛ بعضاً باید امتحان کرد و دید.
پ.ن. آهنگ آخر آلبوم رو تقریباً هیچوقت گوش نمیدم. احساس میکنم هنوز زندگیم به اونجا نرسیده.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر