۱۳۹۳ آذر ۳۰, یکشنبه

قصه، صحنه اول پرده اول.

اخیراً جایی، فکر کنم توی سریالِ جدیدالپخشِ (من خودِ عربم) Fargo، یه قصه‌ای شنیدم.

«یه روزی یه مردی داشته می‌رفته که سوار قطاری بشه. هوا سرد بوده و قطار می‌خواسته حرکت کنه. خودشو بدو بدو به قطار می‌رسونه و در عجله‌ی پریدن توی قطار، یکی از چکمه‌هاش (یا دستکش‌هاش؟) می‌افته رو زمین ایستگاه. میره توی قطار و یهو متوجه می‌شه اون‌یکی چکمه‌اش (یا دستکش‌اش) نیست. اینور و اونور رو نگاه میکنه، یهو رو زمین ایستگاه می‌بیندش، در حالی که قطار داره یواش یواش سرعت می‌گیره و از ایستگاه میاد بیرون. ‌دیگه دیر شده و نمی‌تونه برگرده چکمه‌اش رو ورداره؛ پس اون‌یکی چکمه‌اش رو هم در میاره و از پنجره‌ی قطار می‌ندازدش بیرون؛ که اگه یه موقعی یه بنی بشری چکمه‌اش رو پیدا کرد و ورداشت، یه ست چکمه‌ی کامل داشته باشه،‌ نه یه لنگه که به دردش نخوره.»

آره، به احتمال زیاد از فارگوست. از جنس قصه‌هایی‌ه که دو تا کوئن علاقه دارن روایت کنن.

---
برای یحییایی که زندگیش بدون قطار نمیگذشت، و برای مائده‌ای که کل زندگیش در روایت قصه‌ها خلاصه می‌شد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر