اخیراً جایی، فکر کنم توی سریالِ جدیدالپخشِ (من خودِ عربم) Fargo، یه قصهای شنیدم.
«یه روزی یه مردی داشته میرفته که سوار قطاری بشه. هوا سرد بوده و قطار میخواسته حرکت کنه. خودشو بدو بدو به قطار میرسونه و در عجلهی پریدن توی قطار، یکی از چکمههاش (یا دستکشهاش؟) میافته رو زمین ایستگاه. میره توی قطار و یهو متوجه میشه اونیکی چکمهاش (یا دستکشاش) نیست. اینور و اونور رو نگاه میکنه، یهو رو زمین ایستگاه میبیندش، در حالی که قطار داره یواش یواش سرعت میگیره و از ایستگاه میاد بیرون. دیگه دیر شده و نمیتونه برگرده چکمهاش رو ورداره؛ پس اونیکی چکمهاش رو هم در میاره و از پنجرهی قطار میندازدش بیرون؛ که اگه یه موقعی یه بنی بشری چکمهاش رو پیدا کرد و ورداشت، یه ست چکمهی کامل داشته باشه، نه یه لنگه که به دردش نخوره.»
آره، به احتمال زیاد از فارگوست. از جنس قصههاییه که دو تا کوئن علاقه دارن روایت کنن.
---
برای یحییایی که زندگیش بدون قطار نمیگذشت، و برای مائدهای که کل زندگیش در روایت قصهها خلاصه میشد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر