باید بعضی از چهرهها رو به خاطر سپرد. نه بابت ویژگیهای خود چهره، بلکه به خاطر اهمیت شخص صاحبش. که وقتی دوباره چهره دیده شد، واسطهای باشه برای یادآوری اون شخص، که چرا مهمه، و مهمتر از این، که چرا محترمه. در واقع، ارزش چهره، به واسط بودنش برای احترامِ اون شخص در خاطرهی آدم ه. چهرهی واسطِ احترام، چهرهی باارزشیه.
اولین بار که دکتر فرهاد میثمی رو دیده بودم، به واسطهی دوست مریم نامی بود که بعدِ گفتن داستان (هویتاً کلیشهای) میثمی، بهم گفت یه بار محض آشنایی دفترش بریم. یادمه دو بسته کیک سیب از شیرینی فرانسه خریده بودم - یه بسته برای خوابگاه و بستهی دیگهای که با ضعف حافظهام غرضش از تاریخ حذف شده - و به مریم یه کیک تعارف کردم. انگشتی بهش زد و گفت زیادی سفته، مونده و از موندهاش خوشش نمیاد. البته بیاحترامیای در حرفش نبود. از اونجا رفتیم دفترش، که وقتی وارد شدیم مشغول جلسهی کتابخوانیای بودن و ما گوشهای منتظر ایستادیم.
کمی بعد جلسه پیشمون اومد. از اولین حرفهایی که زده بود، این بود که مردم فراموش کردن که هدیه دادن و گرفتن برای چی انجام میشه. دومین چیز مهمی که از اون دفتر هنوز به خاطر دارم، کاغذی بود روی یکی از قفسههای کتاب (یا بین دوتاشون؟) که روش نوشته شده بود «به جای نفرین تاریکی شمعی روشن کنید» - حرفی که عموماً به کنفوسیوس منسوب میشه.
کم مدتی پیش، سر تولد یکی بود که متوجه شدم نزدیکترین آدمها بهم توی این محیط، آدمهایی هستن که از اساس طرز تفکرشون با من فرق میکنه. نه که نمیدونستم. بلکه چیزی پیدا شد که بتونم دربارهاش بنویسم. نمیدونم چه انتظاری داشتم از نظرهای اطرافیانم در مورد هدیه گرفتن، ولی هرچی هم بوده باشه، کماکان شنیدنشون برام تکون دهنده بود. مثل برگهای که یهو توی پیاده روی بیرون خونه پیدا میکنی و روش به یه زبان دیگه ای - که البته اشتباهاً میفهمی - همهی فکرهای چند وقت اخیرت نوشته شده.
ذکر کتاب i ching ای که عموماً دکور میزم شده هم خالی از لطف نیست؛ اگه اطرافیانم ذهنیتی داشتم که بتونم در مورد این کتاب باهاشون حرف بزنم، این کتاب رو بیشتر میخوندم؟ شاید، مطمئن نیستم. دوست دارم تقصیر این مورد رو گردن خودم بندازم. باز ولی به واسطهی این حرف زدن، این کتاب بخش بیشتر از خاطرهی زندهی ذهنم رو درگیر خودش میکرد.
---
باید بعضی از چهرهها رو فراموش کرد. آدم دفترچه خاطرات محدودی داره. نه فقط این، بلکه بعضی از چهرهها، واسط خاطرهی اشخاصی هستن که ازشون کثافت ساطع میشه (دوست دارم قید «فقط» رو هم اضافه کنم ولی فعلاً سایهام رو عقب میزنم) و شاید به اعماق تاریخ سپرده بشن بهتره. در واقع، همچون چهرهای، به خاطر واسط بودن برای خاطرهی بدکاریهای یک آدم، کمارزشه، و به خاطر سپردنش، تلخ و زننده.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر