معدود لحظهای رضایتبخشه، به اندازه لحظهای که متوجه میشی تنها مانعی که در برابر انجام دادنت یه کاری را، ایستاده، مانعی موهومی و روانیه. منظورم لحظهی بعد از عمل، بعد از یه پرش بلند یا بیست کیلومتر توی طبیعت کردستان پیادهروی کردن نیست. مقصودم قبل از عمله، وقتی که (من باب مثال) همهی محاسبات رو انجام میدی و متوجه میشی شهودت در قبال محاسبات کاملاً اشتباه بوده؛ و فقط به خاطر ناممکن بودن عمل در زمان گذشتهاس که هماکنون هم شهوداً ناممکن شناخته میشه. اینطور اتفاقی توی سنگ نوردی زیاد میفته، که فکر میکنی دستت به فلان جا نمیرسه، یا وقتی رسید، یارای تحمل اون بخش از وزن بدنت رو نداره. بعد یکچند بار وانمایی این شهود اشتباه، به لحظهی ادراکی میرسی که میفهمی اون مانعی که قبلاً بوده دیگر نیست. قبلش قیافهی نوپرندهای رو داری که میخواد از لونه بپره بیرون، یا بچه گربهای که تا به حال تا اون سکو نپریده. و بعدش هم معمولاً روال زندگی عادیست. ولی اون لحظه فرق میکنه.
وقتی بچهایم، مثل گربه یا گنجشک، این لحظات بیشتر توی اعمال فیزیکی اتفاق میفتن، مثلاً وقتی میفهمیم دیگه به قدی رسیدهایم که دستمون به کمد آخر برسه و نیازی به صندلی نیست. یا اینکه میتونیم روی دو پامون راه بریم.
ولی وقتی بزرگ میشیم، این لحظات کماکان ادامه دارن، ولی جنسشون دیگه صرفاً فیزیکی نمیمونه. کما اینکه از لحاظ فیزیکی تحلیل هم میریم. بلکه مانعهای دیگهای در قبال اعمال زندگی از بین میرن، و تنها چیزی که میمونه توهممون از موندن اون دیوارهاست.
گرینلند مستعمره دانمارک بود و الان جدا شده. ویزا، یه سفر کوتاه به سفارت دانمارکه. بلیط هواپیما، بسته به اینکه از کجا و چطوری و کی بریم، ۷۰۰-۸۰۰ یوروه. اگه داویده قبول کنه میشه با کشتی رفت، شاید با خیلی کمتر هم بشه ایسلند رفت و با یه لنج ماهیگیری به گرینلند رسید. غذا و اسکان هم نباید اونجا چندان گرون باشه. وقت خریدن براش سختتر از پر کردن یه فرم آنلاین نیست. جمعاً با مبالغی برنامهریزی و خرده چندی پول میشه رفت.
چند ماه پیش، فیلم زندگی مخفیانه والتر میتی رو دیدم. فیلم بدی نبود. بعد فیلم فکر میکردم برای من هم همچین اتفاقی میفته؟ حال آنکه، خیلی زودتر از موعدش داره میفته.
- «برنامه چند ماه آیندهات چطوریه؟»
- «اواسط جولای احتمالاً نیویورکم. بعد چند روز با استادم میریم [مینیاپولیس،] مینیسوتا که با چند نفر اونجا آشنا بشم. بعدش یکم احتمالاً برم سیاتل، اگه که ز نیویورک نیاد. اگه بیاد میرم سان فرانسیسکو احتمالاً، که [ا] رو ببینم. بعد برمیگردم روتردام و احتمالاً بلافاصله برم ایران برای آگوست. از سپتامبر هم ممکنه برکلی باشم برای دو ماه چون استادم فرصت مطالعاتی میره، ولی مشخص نیست استادی که میتونم باهاش کار کنم خواهد بود یا نه. به خاطر یه مقالهای هم که جدیداً فرستادیم، یه جایی توی نوامبر باید اسلوونی برم. و اگه به ددلاین یه کنفرانس دیگه برسم، احتمالاً اواسط دسامبر هم باید دوبلین برم.»
(من قبل از او)
- «عجب.»
وقتی این لحظات میرسن، خیلی مهمه که آگاه باشیم به اینکه چه اتفاقی افتاده. که بفهمیم قبلاً اونجا دیواری بوده و به دیوار عادت کرده بودیم و دیگه نیست. باید با نبود دیوار زندگی کنیم.
هیچی ترسناکتر و هیجانآورتر از این لحظه نیست.
(۱/۲)
*: از حافظ، محض یادآوری اینکه من هیچگاه فهمی از شعر نداشتهام.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر