لحظاتی هم میرسن که متوجه میشی دیگه اون تواناییهای قبلی رو نداری. من که نمیفهمم، چون جوونم. ولی توی چهرهی مادرم میبینم که چیزی متوجه میشه که من از درکش عاجزم. درستتر بگم: قبلاً چیزی میدیدم که از درکش عاجز بودم. ولی من هم کم کم دارم شکل محوی از آنچه مادرم میبینه رو میبینم.
برای مادرم، اینطور اتفاق میافته که یه چیزی که قبلاً یادش میمونده رو دیگه تو خاطر نمیتونه ثبت کنه. برام قابل قبول نیست - به نظرم صرفاً به خاطر فعالیت کمتر فکری توانایی حافظهاش ضعیفتر شده. ولی مثالها دیگر زیادن.
الان ولی، برام چند باری اتفاق افتادهان اتفاقهایی که بهم یادآوری کنن که از جایی به بعد دیگه افوله. متوجه میشی اون سفری که قبلاً میتونستی به راحتی بری، کمی بیشتر برات رنجآوره. کتابی که قبلاً به راحتی میخوندی، الان کمی بیشتر طول میکشه بخونی. ضرب و تقسیمهات رکوردهای شخصیت رو نمیشکنن.
این پست به هم ریخته و مزخرف رو همینجا تموم میکنم. من چی میفهمم از مسنتر شدن، وقتی ۲۵ سال سن دارم؟ چی میفهمم ازش که بخوام دربارهاش بنویسم؟ همین مقدار که نوشتم مثل چرند میمونه. تصوری کم کم داره شکل میگیره از اون چیز محوی که میخواستم نقطه مقابل پست قبلی بگیرم. ولی صحبت کردن در مورد یه تصور محو، چطور میتونه جذاب باشه یا راه به جایی ببره؟
صرفاً اینکه: یه چیزی در نقطه مقابل چیز پست قبل هست، یه چیزی به اسم «پیر شدن» (اونطور که بهم رسوندن). درست نمیفهممش ولی کم کم داره برام روشن میشه. تقابل و تقارن این دو تا جالبه. ولی در مورد دومی نمیتونم چندان بنویسم چون درک چندانی ازش ندارم.
از بس هم استفادهام از زبان فارسی کم شده، هیچی از حافظ یا سعدی یادم نمیاد که زمینهی این چرندیات کنم که خیالی از جالب بوندشون ایجاد شه.
(۲/۲)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر