۹ روز پیش از برلین برگشتم. شهری قدیمی، مردم جدی ولی تنبل، که حوصلهی تو رو ندارن، ولی نه چون وقتت رو ندارن (مثل ابرشهرهای آمریکا)، و نه چون ازشون پایینتری (مثل استانبول)، بلکه چون حوصلهی نفهمیدن بقیه رو ندارن.
بلیطها کاغذیان. آشغال فقط تو سطل آشغال میره، نه تو جفنگبازیهای محیطزیستیها که تر و خشک و پلاستیک و ناپلاستیک رو جدا میکنن. قوانین مهمان، مهمتر از خود شهروندان حتی.
اصرار دارن از خنگی بدشون بیاد و به این خاطر به زشتی و زیبایی توجه خاصی نمیکنن.
روز اول، به گ گفتم به نظرم از یه جایی به بعد از بس ذهنم به استرس و نگرانی واکسینه شده، این استرس الان به جاش به شکل یه درد فیزیکی خودش رو بروز میده. گ جواب داد به نظر من بیشتر اینطور میاد که از یه جایی به بعد اون سپرمون که جلوی فیزیکی شدن این دردها رو میگرفت، از بین رفته. کلی تلاش کردم که یادم بیاد خودم اون موقع چی گفته بودم - حرف گ جای حرف خودم رو اشغال کرده بود.
روز دوم با دیدن س، بهم یادآوری شد که آدمها عوض میشن، بلکه خیلی هم سریع. شاید هم عوض نمیشن و صرفاً جلوهی متفاوتی ازشون رو میبینی. شاید هم تو عوض میشی و نقطهی نظرت نسبت به اون آدم تغییر میکنه. این چرتها رو مطمئناً کلی آدم قبلاً هم گفتهان و خواننده برلینی هزار بار این حدیث رو شنیده.
چیز زیادی از آلمان دستگیرم نشد. برلین هم صرفاً شهری وسط آلمانه، گویا. باشد که دفعات بعدی به فهم بهتری از آلمان برسم.
فرصت نکردم از گ بپرسم خودم چطور عوض شدهام. شاید بار بعدی، شاید رم. شاید هم اون پا شد اومد روتردام و قصههای دیگهای از مسافرتهاش داشت.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر