ترتیب و نظم برنامه تماماً متلاشی شده و بر تخت زرینشان آشوب محض جایگزین. در ساعات اولیه پس از طلوع روز دوم، دستگاه گوارشیام از کار افتاد و به دنبالش بدنم هم. اندک حوصلهای فاصلهام بود با تماس با اورژانس، اما اتاق اورژانس و نور ساطعش هم حوصلهی ویژهای را نیاز است. خوشبختانه به کمک نان و ماست ممتد و کم کم تخم مرغ آبپز، حالم به قدری بهبود یافت که توان ملاقاتی دوباره داشته باشم.
عصر همان روز آمده بود که کمی بیشتر دربارهی اتاق صحبت کند و علاقهای به خداحافظی نشان نمیداد. بعد دقایقی بحث درباره چینش مبلمان اتاق، از جوکهای مختلف گفتیم و آب نوشیدیم و درِ حیاط را همراه با نفرین پشهها بستیم. نهایتاً به دلیل خستگی مفرط صحبتمان را کوتاه کرد و راهی هتل شد.
شب دوم قرار بود منزلمان فیلمی ببینیم. ظهر کنسل کردم، که حالم بد بود و تنهایی و مراقبت درمانم. اما عصر عزم کردم که دربارهی آشفتگی و رابطهمان صحبت کنیم؛ لازم بود. حوالی ۱۰ شروع کردیم قدم زدن و حوالی ۲ روبروی هتلش خداحافظی کردیم. آشفتگی مرا شریک نبود، اما جدیداً از رابطهای بلند مدت خارج شده بود و برای درک محیط جدیدش و خود جدیدش زمان نیاز داشت. گفت در زمان مناسبش مرا خواهد بوسید و آشفتگیام رفت. همان شب دوم بود که گفتم گویی سالهاست که همدیگر را میشناسیم. مطمئن نیستم که گفته باشم مدتهاست هیچکس را به این اندازه معتمد ندانستهام.
روز اول آشناییمان، ذهنم از کار افتاد؛ روز دوم، بدنم؛ و روز سوم استراحت کردم.
«تمام زندگیام کجا بودهای؟» این حرف چه جایگاهی دارد، مخصوصاً دو ساعتی پس از «جدیداً رابطهی خیلی طولانیام تمام شده و نیاز دارم خودم و محیطم رو دوباره بشناسم. زمان لازم دارم»؟
بار اول که همدیگر را ملاقات کردیم، با خانوادهاش نیز آشنا شدم. گذر از خاطرات خواهرها و برادرها دور از عرف نیست؛ حضور فیزیکی مادرش، چرا (روس بود، ریاضیدان، و رقص-مربی). اگر درست در خاطرم باشد، شب دوم بود که مرا برای اوقات کریسمس و سال نو به پراگ دعوت کرد. سکونت مشترک با کسی، چندین کیلومتر از قدمهای با هم شام خوردن و فیلم دیدنی که مناسبتر آشنایی جدید هست، فاصله دارد. اما شاید کیلومترها بعدتر آشناییایست با خانواده، و ما آن دهات را مدتی پیش رد کردهایم.
آمده بود که خانه را ببیند، که شاید یکی از اتاقها موافق نیازهایش باشد و با اجارهاش مسکنی در دوران ارشد دارا. شاید در ۱۵ دقیقه اول تمام قسمتهای مهم خانه را مرور کردیم. باقی یک ساعت و نیم، در صحبت بودیم و لیستی آماده میکردیم از مباحثی که بایستی بعداً بدانها پرداخت. مادرش کمحوصله شده بود و در گوشیاش فرو رفته بود. نهایتاً همتِ توجه کرد و راهی کافهای شدند. من هم کتابفروشی رفتم که خرید تلماسهی فرانک هربرت (و پیشنهادش، مای یوگنی زامیاتین) را پیگیری کنم. در راه مادرش را دیدم، که جدا شده و در شهر قدم زنان ساختمانها و پیادهها را مرور میکرد.
هر لحظه که بهبودم پیشروی میکند، متحیرترم از توانش در از کار انداختنم. مثل موتوری که در باکش آب ریخته شود. مثل گازوئیلخواری که قطار باری، سرعت تمام، به کنارش بکوبد. ماجرایی که کامل از دسترس عقل خارج بود. قابل به هیچ کار مفیدی نبودم، اما بعد از صحبتهای شب دوم ذهنم، و کم کم بدنم بهبود یافتند. لازم بود تعدادی از حوادث این دو سه روز را یادداشت کنم که، اگر هم فراموش شدند، پسزمینهی آشوب و دگرگونیشان فراموش نشود.
در چشمانش دو چیز مشخص بود؛ یکم، هراس از صمیمیت و اعتماد، آنگونه که در رابطهای شدید یافت شود. دوم، بازتاب خودم.