انسان از نوزادی کم کم توانایی احساس عواطف سادهای رو کسب میکنه. اندوه، شعف، تعجب، هیجان، ترس. این عواطف نهایتاً وابسته به زبان هم هستند (شاید). ابتدا این چند احساس رو درک میکنه، و کم کم با گذر زمان و تقویت تواناییهای روانیش، احساسات پیچیدهتری رو درک میکنه (البته برخی گویند میان این دو مرحله عواطف ساده اما شدید دیگری هم، مانند نفرت و عشق، کم کم شکل پیدا میکنن). این احساسات پیچیدهتر معمولاً ملغمهای از عواطف سادهترند، مثلاً تجربهای که همزمان مشعوف و هیجانزدهمان میکنه، مثل مواجهه اتفاقی با یک دوست. احساسات پیچیدهتر هم هستند، مثلاً شرمگینی و شعف همزمان وقت قرض گرفتن وسیلهای یا پولی.
به دلیل زندگی پیچیده و عجیبی که داشتهام، به نظر میاد که تجربههای زندگیام احساساتی پیچیدهتر دارند، یا بعضاً شاید عمیقتر، نسبت به معمول انسان. گویی گوی تجربهام بزرگتره و جای بیشتر برای احساسات پیچیده (با فضای بیشتری که بخاطر پیچیدگیشون میگیرند) یا احساسات ساده ( با عمق بیشتر که فضای گوی رو پر کند) دارد. اینکه تجربههای متفاوت و متغیری داشته باشیم، حدس میزنم در اندازهی گویهای احساسات تجربیمون اثر میذاره.
دائماً احساس میکنم که گویهای ذهن باقی اطرافیانم کوچکند. سر فرصت، گویهای تجربههایم رو از قفسههای انباری ذهنم بیرون میکشم و به اطرافیان معمول و مهمانهای ویژه، دختر همسایه جذاب، بیهویتهای آنلاین نشون میدم و چیزی از درکشون نصیبم میشه. معمولاً، مقداری از گوی رو جذب میکنند ولی کمی ته گوی باقی میمونه، و من، معمولاً ناراحت، گوی رو دوباره تعارف میکنم. ولی طرف مقابل گویهایش کوچکتره، و مجبور میشم دست پس بکشم و، با [آن حس سرزنش خود بابت انتظارات خوشبینانهی غیرواقعی]ی، گوی رو دوباره پر کنم و به قفسه برگردونم.
تنهایی یعنی خاک خوردن این گویها در قفسههای انبار ذهن.
توصیف منطق این باورها سادهاس. تصور کن شرایطی از ترومای کودکی رو، که از شهری در ایران به شهری دیگر مهاجرت میکنید. حال قیاس کن با مهاجرت کردن به شهری دیگر در آن سمت کرهی زمین. از لحاظ زبان، مرسومات، فرهنگ، شرایط، این تغییرات همگی شدیدتر از مهاجرت قبلیاند. مهاجرت اولی برای خیلیها اتفاق میافته، و هرچه فاصله بیشتر میشه، فاصلهای نه جغرافیایی بلکه شدتی، از لحاظ این شدتها، این مهاجرتها نامحتملتر میشن. و تجربههای پیشین من، بسیاریشون توی لیست این تجربههای نادر، نه از لحاظ فرم بلکه از لحاظ جزئیات، قرار میگیره. و نهایتاً میشه پیرتر شد و با دیگری درباره مهاجرت صحبت کرد، و روایت اون رو از مهاجرت از برلین به مونیخ شنید. ولی باز وقتی تجربه خودت رو رو میکنی، متوجه میشی که خیلی از محتوای عاطفی اون تجربه برای طرف مقابل قابل درک نیست.
تجربهی ممتدِ [آن حسی که بالاتر توصیف شد و کلمهای در وصفش نمییابم]ی آدم رو سخت و بیحوصله میکنه و فرصت شگفتزدگی رو مهیا میکنه. بارها شگفتزده شدهام از اینکه کل گوی ناگهان خالی شد، یا اینکه گویی به من داده شد که هماندازه یا بزرگتر از گویهای خودم بوده. اخیراً، و هنوز به قدر کافی برایش تحیر به خرج ندادهام، در بارسلونا در یک شب، دو نفر ملاقات کردم که به طرز غیرمنتظرهای اینگونه بوده اند. این در دورانیست که شاید سالیانه با چهار یا پنج نفر از این نسل رودررو شوم. و قبلاً هم (اگر خاطرهام گواه باشد) نادر بوده، و هنوز سوادم نیست که چگونه اینگونه روابط رو جویا شم و پیدا کنم. و جدا از اون، با اقبال نیک و همراهی چرخ، اگر که اینچنین موقعیتی پدیدار شد، چگونه رابطهای مستحکم و متداول کنم.
توصیف منطق این باورها سادهاس. تصور کن شرایطی از ترومای کودکی رو، که از شهری در ایران به شهری دیگر مهاجرت میکنید. حال قیاس کن با مهاجرت کردن به شهری دیگر در آن سمت کرهی زمین. از لحاظ زبان، مرسومات، فرهنگ، شرایط، این تغییرات همگی شدیدتر از مهاجرت قبلیاند. مهاجرت اولی برای خیلیها اتفاق میافته، و هرچه فاصله بیشتر میشه، فاصلهای نه جغرافیایی بلکه شدتی، از لحاظ این شدتها، این مهاجرتها نامحتملتر میشن. و تجربههای پیشین من، بسیاریشون توی لیست این تجربههای نادر، نه از لحاظ فرم بلکه از لحاظ جزئیات، قرار میگیره. و نهایتاً میشه پیرتر شد و با دیگری درباره مهاجرت صحبت کرد، و روایت اون رو از مهاجرت از برلین به مونیخ شنید. ولی باز وقتی تجربه خودت رو رو میکنی، متوجه میشی که خیلی از محتوای عاطفی اون تجربه برای طرف مقابل قابل درک نیست.
تجربهی ممتدِ [آن حسی که بالاتر توصیف شد و کلمهای در وصفش نمییابم]ی آدم رو سخت و بیحوصله میکنه و فرصت شگفتزدگی رو مهیا میکنه. بارها شگفتزده شدهام از اینکه کل گوی ناگهان خالی شد، یا اینکه گویی به من داده شد که هماندازه یا بزرگتر از گویهای خودم بوده. اخیراً، و هنوز به قدر کافی برایش تحیر به خرج ندادهام، در بارسلونا در یک شب، دو نفر ملاقات کردم که به طرز غیرمنتظرهای اینگونه بوده اند. این در دورانیست که شاید سالیانه با چهار یا پنج نفر از این نسل رودررو شوم. و قبلاً هم (اگر خاطرهام گواه باشد) نادر بوده، و هنوز سوادم نیست که چگونه اینگونه روابط رو جویا شم و پیدا کنم. و جدا از اون، با اقبال نیک و همراهی چرخ، اگر که اینچنین موقعیتی پدیدار شد، چگونه رابطهای مستحکم و متداول کنم.
آیا امکان دارد حاضر باشند در قبال پرداختی مالی فرصت صحبت بیشتری فراهم کنند؟ یا ترجیح هست که موهایم رو رنگ کنم؟ چه رنگی؟
الان باید به الکسا مسج بفرستم؟
----
دیشب با آ و ن رفتیم فیلم جدید وودی آلن رو تماشا کردیم، روزی بارانی در نیویورک. هر سه فیلم رو بسیار پسندیدیم، و ن و آ معتقد بودند من بسیار شبیه وودی آلنام. وقتی خونه برگشتیم، در حال آماده کردن چای شبم، به آ گفتم «دلیل اینکه اینقدر این فیلم رو دوست داشتم، این بود که تماشاش برای مدتی احساس تنهاییم رو خنثی میکنه. بهم یادآوری میشه آدمهای دیگهای شبیه من هستن.»
----
* سادهاس و بچگانه، اما در دسترس: فیلم انیمیشن Inside Out نگرش خوبی از این وقایع روانی دارد، و همین رویکرد گوی و قفسه را پیش میگیرد. دقیقترینِ رویکردها نیست، اما قادر است این دستگاه ذهنی و پدیده تنهایی رو توصیف کند.
* سادهاس و بچگانه، اما در دسترس: فیلم انیمیشن Inside Out نگرش خوبی از این وقایع روانی دارد، و همین رویکرد گوی و قفسه را پیش میگیرد. دقیقترینِ رویکردها نیست، اما قادر است این دستگاه ذهنی و پدیده تنهایی رو توصیف کند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر