مدتیه احساس میکنم پیگیر هر کاری که میشم، به بهترین نحو انجام میدم. از شستن دستگاههای آشپزخونه گرفته تا کراوات بستن تا نوشتن مقالهی علمی. ابتدا پیگیر یادگیری مراحل اولیه میفتم. بعد تمرین میکنم، کم یا زیاد، بسته به پیچیدگی کار. یا اینکه شروع به کار میکنم، کمی انجام میدم، و با مرور یادگیری و بررسی نتیجه، بازسازی میکنم/از نو انجام میدم. بعد کم کم که کار انجام شد، کارم رو با کارهای مشابه انجام شده توسط آدمهای دیگه مقایسه میکنم. تقریباً همیشه نتیجه میگیرم کارم عالی بود، یعنی از ۸۰٪ اطرافیانم بهتر بود.
چند روز پیش، بعد از جلسهی تدریس، آ، همخونهایم، از تدریس پرسید و گفتم همهچی عالی پیش رفت و هرکاری انجام میدم گل میکارم. خودشیفتگی محض، ولی چرا که نه؟ حقیقته. بعدش به این فکر میکردم که دلیل اینکه اینقدر همیشه هر کار رو عالی انجام میدم، اینه که اطرافیان اینقدر مزخرفن، نه اینکه من اینقدر خوبم.
این جمله آخر دائماً تو چند سال گذشته تکرار شده، با مسند الیه های متفاوت. عجب دوستان مزخرفی. عجب همکارهای بزدلی. الخ. دیروز با یکی شام میخوردم و برام میگفت که راحت میتونه با هر جور آدمی ارتباط برقرار کنه. بهش نگفتم در طول کل مکالمهمون از من دو تا سوال پرسیده بود: چطوری؟ چه خبر از کارا؟
لحظاتی پیش، دقایق مختصری تونستم ذهنم رو خالی کنم. در عوض، ذهنم تصویری از حال فعلیام بهم هدیه داد. تصویر زیر بود، شاهی از قرون گذشته که به سرزمینش مینگره، بی هیچ کسی که این سرزمین رو بهش نشون بده، یا باهاش شریک شه.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر