واقعیت خیلی سادهاس؛ از سفر کردن متنفرم. وقتی که بچه بودم، بودیم در واقع، من و خواهر و برادرم؛ توی آمریکای شمالی هی از این سمت به اون سمت میرفتیم و کم پیش میومد که به قدری یه جا مستقر باشیم که بتونیم روابط عمیق و ریشهی مطمئنی بدوونیم. کار بابام اقتضا میکرد، یا هر چرت دیگهای که در جواب سوالهای متعدد باید بدم؛ پیامدهاش رو معدود کسی میدونه. یا حداقل ربطش رو به باقی. سادهاس، تو همون بچگی، از بس اینور اونور رفتن آزارم داده که دیگه یه چیزی درونی هر بار میخوام جایی برم مچم رو میگیره و میگه گه نخور.
یه چیزی که نسبتاً ناشناس مونده، متأسفانه. آگاهانه بلیط میخرم، با دوستام هماهنگ میکنم، نقشه و تقویم نگاه میکنم. ولی بعد شبش که میخوام بخوابم اون چیز بیدار میشه و بهم یادآوری میکنه چقدر دارم تصمیمهای اشتباهی میگیرم. شبیه پدر و مادرم، وقتی میخوام یه کاری بکنم که ازش راضی نیستن. مثل سالها پیش، وقتی آمریکا بودیم، که میخواستم پول تو جیبی جمع شدهی یه سالم رو صرف گیم بوی و بازی پوکیمون خریدن بکنم.
معدهام درد میگیره، به زور خوابم میبره. فرداش به سختی بیدار میشم و وسایل رو برای مسافرت آماده و جمع میکنم، بعد با حالت خوابآلوده و مقدار زیادی درد جسمانی پا میشم که راهی ایستگاه یا فرودگاه بشم. توی کل مسیر هم از خودم و آدمهای توی مسیر که پاسپورت و بلیط و وسایل و کمربندها رو چک میکنن، با یه نگاه میپرسم چرا؟
در نهایت گیم بوی و پوکیمون رو خریدم. یه مقدار زیادی از سالهای بچگیم به اون بازی گذشت. الان هم هر سری مسافرت میرم، بابت عدم اطمینان و جابجایی آزار میبینم؛ ولی وقتی به آشنایی یا اتاق هتلی میرسم، سریع حالم بهتر میشه. این سری دو ساعت هم نکشید. انگار اون چیز مچگیر، فقط میخواد جلوی تحرکم رو بگیره، یه جا مستقرم کنه، و دوست داره اونقدر اونجا بمونم که خیالش از اطمینان و استقرار راحت باشه.
گمون میکردم زیاد مسافرت رفتن کم کم این چیز رو قانع میکنه. نکرد. چندان فرقی نکرد. س گفت به نظرش با پیدا کردن یه امنیت غیر منتظره این مشکل درست میشه. چند باری که این اتفاق بیفته احتمالاً بهبود پیدا میکنه. ولی غیر منتظره بودنش اقتضا نمیکنه که از قبل نمیشه شناختی ازش داشت؟ باید صرفاً زیاد تاس انداخت شاید. و اینکه مسافرتی کرد که از لحاظی با مسافرتهای قبلی و فعلیم فرق داشته باشه.
واقعیت چندان ساده نیست. من عاشق سفر کردنم، تنها چیز مثبتیه که تو زندگی میبینم. از بچگی شیفتهی نشنال جئوگرافیک بودم و همیشه به نظرم اومده که فقط با دائم سفر کردن میتونم آدم سالم و راضی از زندگیای باشم. به نظر نمیاد چندان تقصیر من باشه که یه چیز تاریکی قصد پیشگیری داره. س هم مثل یونگ و آنتونی کایدیس میگه یه چیزای تاریکی همیشه توی ذهن وجود دارن و تلاش برا تصفیهشون بیهودهاس. دائماً به شعور هر سه تاشون احترام زیادی گذاشتهام.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر