۱۳۹۶ آبان ۳, چهارشنبه

خوابِ یوزپلنگ

چند شب پیش، خواب دیدم دارم توی کوچه خیابون‌های سنگ‌فرش یه شهر اروپایی تنهایی قدم می‌زنم. روز بود، تعدادی دیگه در پی زندگی خودشون اینور اونور می‌رفتن. توی شهر به طور عادی یوزپلنگ وجود داشت، همون طور که تو استانبول مرغ دریایی و گربه می‌بینی. یه مقداری از یوز‌ها می‌ترسیدم، هرچند فعلاً باهام کاری نداشتن. وارد یه اتاقک توالت شدم، که همینطوری توی یکی از کوچه‌ها وسط راه گذاشته شده بود، کنار یکی دیگه. توی کیوسک ایستاده بودم و یهو دیدم یه یوز پلنگ سرش رو از بالای کیوسک آورده بالا و منو نگاه می‌کنه. فکر می‌کردم احتمالاً‌ نمی‌تونه داخل بیاد، ولی چند لحظه بعد دیدم داخله و با هم درگیر شدیم. با دست‌های خالی راهی برای کشتنش نداشتم، بعد مدتی درگیری انداختمش روی لبه‌ی کیوسک و ستون فقراتش رو شکوندم. بی‌حرکت شد و نفسی راحت کشیدم، ولی وقتی از کیوسک خارج شدم همه مردم شهر باهام بد شدن، انگار که مجرم باشم. همه بهم اخم می‌کردن. پیاده‌روی‌ام رو ادامه دادم و به یه کیوسک بستنی فروش رسیدم. یه قیف گرفتم برای خودم و گوشه‌ای نشستم بخورم. بستنی خیلی خوبی بود ولی ازش لذتی نمی‌بردم، چون تنهایی داشتم می‌خوردم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر