" 'Little dark age' comes out of what has been an anxious last few years, maybe a result of the shared sense of this world coming apart, does this have something to do with the way our world has been mediated? Much of what we now consider the world we experience online, and it's not hard to see this landscape as Boschian, a paradoxical web of strange impersonal relations. We take pleasure in punishing each other and ourselves, we're half-beast cybernetic avatars chewing through our tongues more reactionary more self congratulatory, ...we're exhilarated and mesmerized by disaster and mass awfulness. It's hard not to read this moment as our subconscious desire to destroy nature because maybe if the planet is dead and everyone else is dead then we'll have prevented death and secured our divinity." from here
۱۳۹۶ آبان ۳, چهارشنبه
خوابِ یوزپلنگ
چند شب پیش، خواب دیدم دارم توی کوچه خیابونهای سنگفرش یه شهر اروپایی تنهایی قدم میزنم. روز بود، تعدادی دیگه در پی زندگی خودشون اینور اونور میرفتن. توی شهر به طور عادی یوزپلنگ وجود داشت، همون طور که تو استانبول مرغ دریایی و گربه میبینی. یه مقداری از یوزها میترسیدم، هرچند فعلاً باهام کاری نداشتن. وارد یه اتاقک توالت شدم، که همینطوری توی یکی از کوچهها وسط راه گذاشته شده بود، کنار یکی دیگه. توی کیوسک ایستاده بودم و یهو دیدم یه یوز پلنگ سرش رو از بالای کیوسک آورده بالا و منو نگاه میکنه. فکر میکردم احتمالاً نمیتونه داخل بیاد، ولی چند لحظه بعد دیدم داخله و با هم درگیر شدیم. با دستهای خالی راهی برای کشتنش نداشتم، بعد مدتی درگیری انداختمش روی لبهی کیوسک و ستون فقراتش رو شکوندم. بیحرکت شد و نفسی راحت کشیدم، ولی وقتی از کیوسک خارج شدم همه مردم شهر باهام بد شدن، انگار که مجرم باشم. همه بهم اخم میکردن. پیادهرویام رو ادامه دادم و به یه کیوسک بستنی فروش رسیدم. یه قیف گرفتم برای خودم و گوشهای نشستم بخورم. بستنی خیلی خوبی بود ولی ازش لذتی نمیبردم، چون تنهایی داشتم میخوردم.
اشتراک در:
پستها (Atom)