اون زمان که دقیقتر فکر میکنی (=عمیقتر فکر میکنی) متوجه میشی غیر از یک چیز، چیزی در دنیا حتمی نیست. حتمی یعنی حتمی، نه حتمیای که تقریباً مطمئنیم اتفاق میافته، و از چند درصد احتمال منفی باقیمونده صرفنظر میکنیم. حتمی ای منظورمه که اگر اتفاق نیفته آسمانها فرومیریزن، در صور دمیده خواهد شد و کوهها دگرگون میشوند.
تنها چیزی که بر پایهی استنتاج، و نه استقرا (یا هر سیستم شبه-علّی بیخود دیگهای) پایهگذاری شده، میشه گفت حتمیه، مرگه. باقی همه محتملند، برخی بیش از سایرین. و متر کردن نسبت به هر چیز غیر محتومی، هرچه غیر از مرگ، بایاس سابجکتیویتی ایجاد میکنه - هر آنچه متر خواهیم کرد اثری از مرجع متراژ خواهد داشت. از یه طرف هم نمیشه نسبت به مرگ چیزی رو متر کرد، یا لااقل به نظر میاد خیلی سخته. داشتن تصویر ذهنی شفافی از مرگ، مانع فعالیت و عمل میشه؛ هر موقع با این تصویر چیزی رو متر میکنیم، قبل اینکه متراژ بخواد به واقعیت برسه به کل در بازهی رسیدن به دنیای مادی در خودش فرو میشکنه. مثل خطکشی که اندازهها رو روش علامتگذاری میکنی و بعد میاری روی کاغذ که خطهات رو بکشی. و وقتی چشمت رو برمیگردونی که مدادت رو برداری، تا دوباره برمیگردی سمت خطکش علامتها محو شدهاند.
یا شاید من سواد مداد در دست نگه داشتن ندارم.
یا شاید من سواد مداد در دست نگه داشتن ندارم.